گندنالغتنامه دهخداگندنا. [ گ َ دَ ] (اِ) معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی . گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه . اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان ). سبزی معروف و مشهور است ، تیغ و شمشیر
گندناییلغتنامه دهخداگندنایی . [ گ َ دَ ] (ص نسبی ) به رنگ گندنا و به شکل گندنا : از خون دشمن تو گر سرخ رو نباشدسرسبزیش مبادا شمشیر گندنایی .رفیعالدین لنبانی .
گندنافروشلغتنامه دهخداگندنافروش . [ گ َ دَ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه گندنا می فروشد. رَکّال . (منتهی الارب ).
گندناپیکرلغتنامه دهخداگندناپیکر. [ گ َ دَ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) به شکل گندنا. به مانند گندنا، معمولاً مشبه در این مورد تیغ و خنجر است : هر کجا شمشیر گندناپیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک به چرا آمده است از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده
گندنازارلغتنامه دهخداگندنازار. [ گ َ دَ ] (اِ مرکب ) بوستان گندنا. (ناظم الاطباء). زمینی که گندنا درآن کارند. جایی که گندنا در آنجا روید : بوستان توگندنازاری است بس که برمی کنی و می روید.سعدی (گلستان ).
گندناصفتلغتنامه دهخداگندناصفت . [ گ َ دَ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) به رنگ گندنا (سبز) و به شکل و پیکر گندنا. رجوع به گندناپیکر و گندناگون شود : ز سهم و هیبت شمشیر گندناصفتش مخالفانْش نیارند گندنا دیدن .سوزنی .
گندناگونلغتنامه دهخداگندناگون . [ گ َ دَ] (ص مرکب ) به معنی سبزرنگ باشد، چه گون به معنی رنگ و لون هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از سبزرنگ مایل به اندک سیاهی . (غیاث اللغات ) : به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ تو را گشنیز ناید زآن دو تا
رکللغتنامه دهخدارکل . [ رَ ] (ع اِ) گندنا، و خوردن آن بعد از غذامانع ترش شدن طعام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درلهجه ٔ عبدالقیس گندنا را گویند. (از اقرب الموارد).گندنا و کراث . (ناظم الاطباء). رجوع به گندنا شود.
گندنافروشلغتنامه دهخداگندنافروش . [ گ َ دَ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه گندنا می فروشد. رَکّال . (منتهی الارب ).
گندناپیکرلغتنامه دهخداگندناپیکر. [ گ َ دَ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) به شکل گندنا. به مانند گندنا، معمولاً مشبه در این مورد تیغ و خنجر است : هر کجا شمشیر گندناپیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک به چرا آمده است از شاخ زعفران گل ارغوان دمیده
گندنازارلغتنامه دهخداگندنازار. [ گ َ دَ ] (اِ مرکب ) بوستان گندنا. (ناظم الاطباء). زمینی که گندنا درآن کارند. جایی که گندنا در آنجا روید : بوستان توگندنازاری است بس که برمی کنی و می روید.سعدی (گلستان ).
گندناصفتلغتنامه دهخداگندناصفت . [ گ َ دَ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) به رنگ گندنا (سبز) و به شکل و پیکر گندنا. رجوع به گندناپیکر و گندناگون شود : ز سهم و هیبت شمشیر گندناصفتش مخالفانْش نیارند گندنا دیدن .سوزنی .
گندناگونلغتنامه دهخداگندناگون . [ گ َ دَ] (ص مرکب ) به معنی سبزرنگ باشد، چه گون به معنی رنگ و لون هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از سبزرنگ مایل به اندک سیاهی . (غیاث اللغات ) : به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ تو را گشنیز ناید زآن دو تا