گندیدنلغتنامه دهخداگندیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص ) بوی بد دادن چیزی . (آنندراج ). بدبو شدن . متعفن شدن . (ناظم الاطباء). بو گرفتن . گنده شدن . نَتْن . نُتونة. نَتانت . اِنتان : هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).- <span class="hl"
گندیدنفرهنگ فارسی معین(گَ دَ) (مص ل .)خراب شدن غذایی بر اثر فعالیت باکتری ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن ها.
ندیدنلغتنامه دهخداندیدن . [ ن َ دی دَ ] (مص منفی )نادیدن . مقابل دیدن . رجوع به دیدن شود : یک دیدن از برای ندیدن بود ضرورهرچند روی مردم دنیا ندیدنی است .صائب .
پندیدنلغتنامه دهخداپندیدن . [ پ َ دی دَ ] (مص ) نصیحت کردن . (برهان قاطع). پند کردن . اندرز کردن . || نصیحت پذیرفتن و نصیحت شنیدن و قبول کردن . (برهان قاطع).
گندندگیلغتنامه دهخداگندندگی . [ گ َ دَ دَ / دِ ] (حامص ) عمل گندیدن . اثر گندیدن . رجوع به گندیدن شود.
ناگندیدنلغتنامه دهخداناگندیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص منفی ) مقابل گندیدن ، به معنی عفونت گرفتن و فاسد شدن و بدبوی شدن .
بتگندیدنلغتنامه دهخدابتگندیدن . [ ب ِ گ َ دی دَ ] (مص ) بتگندن . سر باز زدن از طعام از غایت سیری . (فرهنگ نظام ). و رجوع به بتکن و بتکندیدن شود.