گوهرخیزلغتنامه دهخداگوهرخیز. [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) که گوهر از آن خیزد. که از آن گوهر برآید. که از آن گوهر به دست آید.
گوهرخیزلغتنامه دهخداگوهرخیز. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان . واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرمان و 5هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان . سکنه
واچرخش نوریmutarotationواژههای مصوب فرهنگستانتغییر در چرخش نوری محلول تازهتهیهشدۀ یک مادۀ فعال نوری، مانند قند کاهنده
استخوانبُری واچرخشیderotation osteotomyواژههای مصوب فرهنگستانبریدن استخوان بهمنظور اصلاح چرخش غلط محور طولی استخوان
گهرخیزلغتنامه دهخداگهرخیز. [ گ ُ هََ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرخیز. که گهر از آن خیزد. که ازآن گهر برآید و به دست آید. رجوع به گوهرخیز شود.
گوهرزایلغتنامه دهخداگوهرزای . [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده . گوهرخیز. که گوهر برآورد : نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیزکه ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای . سعدی .مطلع برج سعادت فلک
ریزلغتنامه دهخداریز. (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع ریختن ) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است ... (از ناظم الاطباء). ریزنده . (آنندراج ). فاعل از ریزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ).- آب ریزی ک
بحرلغتنامه دهخدابحر. [ ب َ ] (ع اِ) مقابل بر (خشکی ). دریا. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). دریای شور. (منتهی الارب ). دریای محیط که شور است . (غیاث اللغات ). یم . صاحب آنندراج گوید: بیکران و بی پایان و پرآشوب و تلخ و گران لنگر و سبکروح و گوهرخیز و گوهربار و گوهرزای از صفات اوست . مصغر آن اُبَیحِر
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین ر