گویلغتنامه دهخداگوی . (اِ) گه . گوه . فضله ٔ آدمی و دیگر جانوران : ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد بارولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای .سوزنی .
گویلغتنامه دهخداگوی . (اِ) گلوله ای که از چوب سازند و با چوگان بازند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوی چوگان بازی . (صحاح الفرس ) (بحر الجواهر) (فرهنگ شعوری ). مقابل چوگان . گوی پَهنه :زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاززمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز. <p class=
گویلغتنامه دهخداگوی . [ گ َ وِ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری تربت و 1000گزی شمال مالرو عمومی تربت جام به طیبات (تایباد). در محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه ٔ
گویلغتنامه دهخداگوی . (نف مرخم ) مرخم و مخفف گوینده .- آفرین گوی ؛ آفرین گوینده : که باد آفریننده ای را سپاس که کرد آفرین گوی را حق شناس . نظامی .- آمین گوی ؛ آمین گوینده . کسی
پهلوگاه ویژۀ اتوبوسbus bayواژههای مصوب فرهنگستانانشعاب یا قسمت عریضشدهای از راه که به اتوبوسها امکان میدهد، بدون اینکه مزاحم جریان شدآمد شوند، برای سوار شدن یا پیاده کردن مسافر توقف کنند متـ . پهلوگاه
گُوِة انبارhatch wedgeواژههای مصوب فرهنگستانگوهای چوبی برای محکم کردن زهوار دهانهپوش و دهانهپوش بر روی دهانه
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
گویالغتنامه دهخداگویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای قوه ٔ نطق . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از بهار عجم ) (از ناظم الاطباء) : بر هرسخن باز گویا شود
گویاریلغتنامه دهخداگویاری . [ گ َ / گُو ] (حامص مرکب ) مخفف گاویاری . عمل گویار. یاری کردن گاو. نگهبانی گاو کردن . رجوع به گاویاری شود.
گویستنلغتنامه دهخداگویستن . [ گ َ ت َ ] (مص ) زدن و کوفتن .(ناظم الاطباء). کویستن . کوبیدن . خرد کردن . کوفتن . رجوع به کویستن شود که ظاهراً صورت صحیح کلمه باشد.
گویستهلغتنامه دهخداگویسته . [ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) کوفته شده باشد. (برهان ). غله ٔ کوفته شده . (جهانگیری ) (شعوری ). صورت صحیح کلمه کویسته است . رجوع به کوبسته و کویسته شود.
گویسهلغتنامه دهخداگویسه . [ گ َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی گویس باشد که ظرف و انای شیر و ماست است . (برهان ). رجوع به گاودوش و گویش و گویشه شود.
پریشان گفتارلغتنامه دهخداپریشان گفتار. [ پ َ گ ُ ] (ص مرکب ) پریشان گوی . یاوه گوی . یاوه سرا. یافه سرا. بیهوده گوی . باطل گوی . پراکنده گوی .
هشتگویeight ball, eight-ball poolواژههای مصوب فرهنگستاننوعی گویمیزک که با پانزده گوی رنگی و یک گوی ضربه بازی میشود و در آن گوی سیاه، که شمارۀ هشت است، آخرین گویی است که در سبد میاندازند
نُهگویnine ball, nine-ball poolواژههای مصوب فرهنگستاننوعی گویمیزک که با نه گوی رنگی، که از یک تا نُه شمارهگذاری شدهاند، بازی میشود
گویالغتنامه دهخداگویا. (نف ) مرکب از گوی (گفتن ) + الف پسوند فاعلی . گوینده . که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است . سخن گوینده . ناطق . دارای قوه ٔ نطق . (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از بهار عجم ) (از ناظم الاطباء) : بر هرسخن باز گویا شود
گوی بستنلغتنامه دهخداگوی بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) به معنی گوی بستن صیاد است تا خود را درآن جهت گرفتن شکار پنهان نماید. (یادداشت مؤلف ).
گوی سنجقلغتنامه دهخداگوی سنجق . [ س ِ ج َ ] (اِخ ) نام جایی است درمغرب سردشت واقع در حدود ترکیه . (یادداشت مؤلف ).
گوی سیملغتنامه دهخداگوی سیم . [ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گوی نقره . گوی که از نقره کنند. گلوله ٔ نقره گین . || کنایه از ماه است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا).
گویاریلغتنامه دهخداگویاری . [ گ َ / گُو ] (حامص مرکب ) مخفف گاویاری . عمل گویار. یاری کردن گاو. نگهبانی گاو کردن . رجوع به گاویاری شود.
درازگویلغتنامه دهخدادرازگوی . [ دِ ] (نف مرکب ) درازگوینده . درازگفتار. آنکه سخن بسیار گوید. آن که هر سخن طویل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درشت گویلغتنامه دهخدادرشت گوی . [ دُ رُ ] (نف مرکب ) درشت گوینده . مِذْوَح . (منتهی الارب ). و رجوع به درشتگو شود.
درغگویلغتنامه دهخدادرغگوی .[ دُ رُ ] (نف مرکب ) درغگو. دروغگوی . افاک . (یادداشت مرحوم دهخدا). کذاب . کاذب . رجوع به دروغگوی شود.
دروغگویلغتنامه دهخدادروغگوی . [ دُ] (نف مرکب ) دروغگو. دروغ گوینده . آنکه سخن به دروغ گوید. دروغ زن . افاک . (دهار). اَلمَعی ّ. تِکِذّاب . (منتهی الارب ). خَرّاص . (دهار). دَجّال . رُهدون . زَرّاق . سَدّاج . سَرّاج . سَنوب . سَوهق . سَهْوق . صَواغ . عُثر. عجری ّ. غموض الحنجرة. (منتهی الارب ). نا
دری گویلغتنامه دهخدادری گوی . [ دَ ] (نف مرکب ) دری گو. دری گوینده . گوینده به زبان دری . کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری . که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود.