گیجلغتنامه دهخداگیج . (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج . واقع در 19هزارگزی جنوب روانسر و 4هزارگزی باختری راه اتومبیل رو کرمانشاه به روانسر، در کنار رودخانه ٔ قره سو. محلی دشت و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن <span clas
گیجلغتنامه دهخداگیج . (اِخ ) نام طایفه ای است از طوایف ناحیه ٔ مکران . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).
گیجلغتنامه دهخداگیج . (ص ) پریشان و پراکنده خاطر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || احمق و ابله . (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (معیار جمالی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). دنگ و منگ . سبک سر. سبکسار. خل . گول : ای فلک با رفعت و تعظیم
گیجفرهنگ فارسی عمید۱. سرگشته؛ حیران.۲. کمهوش.⟨ گیجوگنگ: (صفت) [عامیانه] حیران؛ سرگشته.⟨ گیجوویج: (صفت) [عامیانه] سرگشته؛ حیران.
موج SS waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج لرزهای حجمی که در آن راستای ارتعاش ذرات بر راستای انتشار عمود است
نشانۀ گِلوبرفmud and snow,M&S, M/S, M+Sواژههای مصوب فرهنگستاننشانهای بر دیوارۀ تایر که مشخص میکند تایر در زمستان، در هنگام برف و گل و سرما، کارکرد مطلوبی دارد
وضعیت رزمیbattle station(s)/ battlestation(s)واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت آمادهباشی که در آن خدمة پرواز در داخل اتاقک خلبان حضور دارند و هواگرد خودی، بهصورت موتورخاموش، در نزدیکی یا در ابتدای باند پرواز قرار دارد و قادر است در مدت کمتر از پنج دقیقه پرواز کند
ستون عقبC-pillar, rear pillar, C-postواژههای مصوب فرهنگستانستونی در انتهای خودرو که قاب شیشۀ عقب به آن متصل است و در نگهداری سقف نقش دارد
گیج گیج خوردنلغتنامه دهخداگیج گیج خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) تلوتلو خوردن . نامنظم راه رفتن . || کار را نادرست و نامرتب انجام دادن .
گیجیلغتنامه دهخداگیجی . (حامص ) پریشانی و پراکندگی خاطر. || خدارت حواس . || حیرانی و سرگشتگی . || حماقت . (ناظم الاطباء). این لغت در جای دیگر دیده نشد. رجوع به گیج شود.
گیج خوردنلغتنامه دهخداگیج خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) گیج خوردن سر. دوار پیدا کردن سر: سرم گیج خورد. سرم گیج میخورد.
گیج رفتنلغتنامه دهخداگیج رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) سر کسی گیج رفتن ؛ دوار سریافتن و آن بیماری است که آن را دوار سر گویند. (ازناظم الاطباء): سرم گیج می رود. چرا سرت گیج میرود.
گیج شدنلغتنامه دهخداگیج شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دست و پا گم کردن . حیران شدن . خود را گم کردن : گیج شده ست این سر من این سر سرگشته ٔ من تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم .مولوی .
لرگیجلغتنامه دهخدالرگیج . [ ل َ ] (اِ) گیاهی که در گچ سر (موضعی به شمال کرج نزدیک کندوان ) روید. شواصرا. مسک الجن .
گرگیجلغتنامه دهخداگرگیج . [ گ ِ ] (اِخ ) نام شهری است از شهرهای عالم و عربان شهر را مدینه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). چنین نامی در کتب جغرافیایی یافته نشد ظاهراً مصحف «گرگنج » = «گرگانج » است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).