یابرلغتنامه دهخدایابر. [ ب ِ ] (اِ) دهی و زمینی که سلاطین در وجه معیشت ارباب استحقاق و غیره دهند و به ترکی سیورغال خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) : کمترین یابری از احسانت ملک فغفور و قیصر و رای است .علی شطرنجی .
حبیرلغتنامه دهخداحبیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام محلی به حجاز است . فضل بن عباس الهی گوید : سقی دمن المواتل من حبیربواکر من رواعد ساریات .و ممکن است شاعر از کلمه ٔ حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد.(معجم البلدان ).
یابرةلغتنامه دهخدایابرة. [ ب ُ رَ ] (اِخ ) شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207
یابریلغتنامه دهخدایابری . [ ب ُ ری ی ] (اِخ ) ابومحمد یابری اندلسی شاعر و محدث است . رجوع به ابن عبدون شود.
ناشمارلغتنامه دهخداناشمار. [ ش ِ / ش ُ ] (ص مرکب ) بی شمار. نامعدود. ناشمرده : به این دانه های ناشمار قسم ؛سوگندی است که بر سر سفره ضمن اشاره به قاب برنج یابر سر خرمن گندم با اشاره به دانه های گندم خورند.
فلولغتنامه دهخدافلو. [ ف َل ْوْ ] (ع مص ) باز کردن کودک را از شیر، یا جدا نمودن آن را و دور داشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). از شیر باز کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || زدن کسی را به شمشیر یابر سر کسی زدن شمشیر را. (منتهی الارب ). زدن کسی را به شمشیر. (اقرب الموارد). شمشیر بر سر زدن . (
کشاورزیلغتنامه دهخداکشاورزی . [ ک َ / ک ِ وَ ] (حامص مرکب ) کشتکاری . زراعت . فلاحت . (ناظم الاطباء). برزگری . کشت . برزیگری . اَبکار. تَأریس . اکاری . زرع . مؤاکرة. حرث . احتراث . دهقنت . (یادداشت مؤلف ) : کشاورز شغل سپه ساز کرد<b
عسملغتنامه دهخداعسم . [ ع َ ] (ع مص ) طمع کردن و آز داشتن . و گویند: هذا الامر لایعسم فیه ؛ یعنی در غلبه کردن و چیره شدن بر این امر طمعی نیست .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ورزیدن . (از منتهی الارب ). جمع کردن و کسب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). ورزیدن و کسب کردن . (ناظم الاطباء). ک
شبیرلغتنامه دهخداشبیر. [ ش ُ ب َ ] (اِخ )مؤلف تاج العروس نویسد که : شبر بر وزن بقم و شبیر بر وزن قمیر یا امیر و مشبر بر وزن محدث نام پسران هارون نبی بوده است و پیامبر اسلام (ص ) حسن و حسین و محسن را با این سه نام خوانده است و همانطوری که ضبط این کلمه در تاج العروس مختلف آمده است در ادبیات فا
یابرةلغتنامه دهخدایابرة. [ ب ُ رَ ] (اِخ ) شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207
یابریلغتنامه دهخدایابری . [ ب ُ ری ی ] (اِخ ) ابومحمد یابری اندلسی شاعر و محدث است . رجوع به ابن عبدون شود.
دریابرلغتنامه دهخدادریابر. [ دَرْ ب ُ ] (نف مرکب ) دریابرنده . بحرپیما. دریاپیما. طی کننده ٔ دریا. دریاگذار : کُه اندام و مه تازش و چرخ گردزمین کوب و دریابر و رهنورد.اسدی .
اکتیابرلغتنامه دهخدااکتیابر. [ اُ ] (از لاتینی ، اِ) ماه قیصری . اول آن مطابق است با غره ٔ تشرین اول و بیست وهفتم مهرماه جلالی و سیزدهم اکتبر فرانسوی . (یادداشت مؤلف ).