یارولغتنامه دهخدایارو. (اِ) در تداول عامه ، شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته است به سببی ، خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آنکه دیگران نشناسندش گفته شود. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). شخص معهود. فلان . بهمان .شخص معهود میان گوینده و مخاطب . || تعبیری آمیخته به استخفاف چون از کسی ن
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
یارورلغتنامه دهخدایارور. [ یارْ وَ ] (ص مرکب ) (مرکب از «یار» + «ور» پسوند) مددکار. معین : تو او را به هر کار شو یارورچنان کن که از تو نماید هنر.فردوسی .
یاروارلغتنامه دهخدایاروار. [ یارْ ] (ص مرکب ) ظاهراً مرکب از «یار» + «وار» ادات تشبیه است به معنی یارمانند در رباعی زیر منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر : چون باز گرسنه در شکاریم همه با نفس و هوای یارواریم همه گر پرده ز روی کارها بردارندمعلوم شود که در چه کا
یاروجلغتنامه دهخدایاروج . (ع اِ) شمشیر. || پیکان . و منه قولهم : وقع الیاروج علی الیافوخ اهون من ولایة بعض الفروخ . (منتهی الارب ).
یارودلغتنامه دهخدایارود. (اِخ ) دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین ،با 307 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
یاروقلغتنامه دهخدایاروق . (اِخ ) ابن خلکان در تاریخ خود آرد: بهاءالدین معروف به ابن شداد در سیرة صلاح الدین یاروق را چنین یاد کرده است : یاروق بن ارسلان ترکمانی در میان طایفه ٔ خود مردی بزرگ قدر و پیشوا بود و طایفه ٔ یاروقیه ٔ ترکمانان به وی منسوب است خلقتی عظیم و منظری هائل داشت . وی در جهت ق
یارورلغتنامه دهخدایارور. [ یارْ وَ ] (ص مرکب ) (مرکب از «یار» + «ور» پسوند) مددکار. معین : تو او را به هر کار شو یارورچنان کن که از تو نماید هنر.فردوسی .
یاروارلغتنامه دهخدایاروار. [ یارْ ] (ص مرکب ) ظاهراً مرکب از «یار» + «وار» ادات تشبیه است به معنی یارمانند در رباعی زیر منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر : چون باز گرسنه در شکاریم همه با نفس و هوای یارواریم همه گر پرده ز روی کارها بردارندمعلوم شود که در چه کا
یاروجلغتنامه دهخدایاروج . (ع اِ) شمشیر. || پیکان . و منه قولهم : وقع الیاروج علی الیافوخ اهون من ولایة بعض الفروخ . (منتهی الارب ).
یارودلغتنامه دهخدایارود. (اِخ ) دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین ،با 307 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
یاروقلغتنامه دهخدایاروق . (اِخ ) ابن خلکان در تاریخ خود آرد: بهاءالدین معروف به ابن شداد در سیرة صلاح الدین یاروق را چنین یاد کرده است : یاروق بن ارسلان ترکمانی در میان طایفه ٔ خود مردی بزرگ قدر و پیشوا بود و طایفه ٔ یاروقیه ٔ ترکمانان به وی منسوب است خلقتی عظیم و منظری هائل داشت . وی در جهت ق
دریارولغتنامه دهخدادریارو. [ دَرْ رَ / رُو ] (نف مرکب ) دریاگرفتگی . دریارونده . رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل ) آتش رو و موکب رو. (آنندراج ). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد : کله خ
خیارولغتنامه دهخداخیارو. (اِخ ) دهی است از دهستان آل حرم بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 88 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنار راه فرعی کنگان به لنگه دارای 154 تن سکنه . آب آن از چاه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="h
زیارولغتنامه دهخدازیارو. (اِخ ) دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
رویاروفرهنگ فارسی عمید۱. روبارو؛ روبهرو؛ برابر هم؛ رویدرروی.۲. در مقابل: ◻︎ مهتری گر به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر بجوی ـ یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه / یا چو مردانْتْ مرگ رویاروی (حنظلۀ بادغیسی: شاعران بیدیوان: ۴).