یالمندلغتنامه دهخدایالمند.[ م َ ] (ص مرکب ) عیالمند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. (ناظم الاطباء) : ضعیفم یالمندم تنگدستم چه خوانم داستان رامی و ویس . سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).بودم حکیم س
یالمندفرهنگ فارسی عمیدویژگی مردی که زن و فرزند دارد: ◻︎ ضعیفم یالمندم تنگدستم / چه خوانم داستان رامی و ویس (سوزنی: لغتنامه: یالمند).
هلمندلغتنامه دهخداهلمند.[ هَِ م َ ] (اِخ ) سیستان . (یادداشت مؤلف ). در متون اوستایی بدین صورت آمده است . رجوع به هیرمند شود.
یاللغتنامه دهخدایال . (اِ) مخفف عیال . (برهان قاطع چ معین ). فرزند و عیال . (برهان ). خدمتکار و نوکر. (ناظم الاطباء). عیال . (سروری ). اهل و عیال . و رجوع به یالمند شود.
تهکمیلغتنامه دهخداتهکمی . [ ت َ هََ ک ْ ک ُ ] (ص نسبی ) فسوسی . مسخره ای . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بودم حکیم سوزنی از چند سال بازتا یالمند گشتم و گشتم تهکمی . سوزنی (یادداشت ایضاً).رجوع به تهکم شود.
یانلغتنامه دهخدایان . (اِ) به معنی هذیان باشد و آن سخنان نامربوطی است که بیماران خراب گویند.(برهان ). در فرهنگ به معنی هذیان نوشته ، از این قرارلفظ هذیان را که عربی است پارسیان معجم کردند چنانکه عیالمند را یالمند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). هذیان . (رشیدی ) (جهانگیری ). چرند و پرند. پر
مندلغتنامه دهخدامند. [ م َ ](پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی ). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و
بازلغتنامه دهخداباز. (ق ) تکرار و معاودت چنانکه گویند باز بگو یعنی مکرر بگو و باز چه میگوید یعنی دیگرچه میگوید. (برهان ). تکرار و معاودت کاری . (غیاث ). دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ). رجعت . (شرفنامه ٔ منیری ). معاودت . (فرهنگ سروری ) (رشیدی ). بازگشت و تکرار و معاودت و ا
عیالمندلغتنامه دهخداعیالمند. [ م َ ] (ص مرکب ) صاحب اهل و عیال بسیار و پورمند. (ناظم الاطباء). صاحب عیال و قبیله دار. (آنندراج ). عیالبار. عیالوار. معیل . عائله دار. صاحب عائله .