یبسلغتنامه دهخدایبس . [ ی َ ] (ع ص ) خشک سپس ِ تری . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). خشک . یابس . || مرد اندک نیکی . قلیل الخیر. (از اقرب الموارد).
یبسلغتنامه دهخدایبس . [ ی َ ب َ ] (ع ص ) خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد و گویند جای تر که خشک شود. و منه قوله تعالی : فاضرب لهم طریقاً فی البحر یبساً . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || امراءة یبس ؛ زن بی خیر که هیچ نیاید ازوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زنی که از وی خیری نی
یبسلغتنامه دهخدایبس . [ ی ُ ] (ع اِمص ) خشکی . (زمخشری ). ناروانی (در شکم ). مقابل لین .- یبس بودن مزاج ؛ خشک بودن و عمل نکردن معده . (یادداشت مؤلف ).- یبوست . و رجوع به یبوست شود.
بیشرأیریزیballot-box stuffing, ballot stuffingواژههای مصوب فرهنگستانتقلب در رأیگیری از راه پرکردن صندوق با آرای غیرواقعی متـ . پرکردن صندوق
باس ممتدcontinuo, basso continuo, through bass, general bassواژههای مصوب فرهنگستانبخش باسی که در طول قطعه ادامه مییابد و براساس آن هارمونیها، بر روی یک ساز شستیدار یا هر ساز دیگری با قابلیت اجرای آکورد، بهصورت فیالبداهه اجرا میشوند
بازbase 1واژههای مصوب فرهنگستانهر مادۀ شیمیایی اعم از یونی یا مولکولی که بتواند از جسم دیگری پروتون بپذیرد
باسbass 1واژههای مصوب فرهنگستان1. بمترین صدای مردان 2. بمترین بخش در موسیقی چهـاربخشی آوازی3. بمترین یا دومین عضو بم در برخی خانوادههای سازی
باز سختhard baseواژههای مصوب فرهنگستانیک باز لوِیس یا دهندۀ الکترون که قطبشپذیری بالا و الکتروکشانی پایین دارد و بهآسانی اکسید میشود و دارای اوربیتالهای خالی یا پایینتر از سطح تراز عادی است
یبستلغتنامه دهخدایبست . [ ی َ ب َ ] (اِ) گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان ) (آنندراج ). برغست : چنان است کارم تباه و تبست که نبود مرا نانخورش جز یبست .فرید احول (از جهانگیری ).
مبتلا بهمرض مشخصفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی مشخص، مسلول، مسموم، کمخون، فلج، افلیج، سرطانی، علیل، معلول، مارگزیده، یبس، مصروع هار
کوفللغتنامه دهخداکوفل . [ ف َ ] (اِ) ابوهلال آرد: گویند قفل ، فارسی معرب است و اصل آن کوفل است . و به عقیده ٔ ما قفل عربی است از «قفل الشی » اذا یبس . (از المعرب جوالیقی ص 276).
یبستلغتنامه دهخدایبست . [ ی َ ب َ ] (اِ) گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان ) (آنندراج ). برغست : چنان است کارم تباه و تبست که نبود مرا نانخورش جز یبست .فرید احول (از جهانگیری ).
فیلیبسلغتنامه دهخدافیلیبس . [ ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از حواریون عیسی . فیلیپ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فیلیپس و فیلیپ شود.
میبسلغتنامه دهخدامیبس . [ م ُ ی َب ْ ب ِ ] (ع ص ) خشک کننده . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح پزشکی ) خشکی مزاج آورنده . خشک کننده ٔ طبیعت و مزاج . یبوست آور : و البردی مبرد فی الدرجة الثانیة میبس مقبض . (تذکره ٔ ابن البیطار ص 87<
ایبسلغتنامه دهخداایبس . [ اَ ب َ ] (ع ص ، اِ) خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || زمین خشک و بی زرع . (از اقرب الموارد). || ساق بی گوشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنجا که گوشت نبود بر وی از ساق . (بحر الجواهر). || استخوان و کرانه ٔ پیشین ساق ک