یدکلغتنامه دهخدایدک . [ ی َ دَ ] (اِ) جنیبت . اسب جنیبت . رکابی . کتل . اسب نوبتی . مجنوب . مجنب . جنیبه . کوتل . غوش . بالا. ظاهراً از «ید» هزوارش و آک به معنی اسب . یدکی (با کشیدن صرف شود). (یادداشت مؤلف ). اسب کتل . به فارسی جنیبت گویند و آن اسبی است که پیش از آنکه در کار است نگهدارندتا
یدکلغتنامه دهخدایدک . [ ی َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری قوچان دارای 942 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas
یدکفرهنگ فارسی معین(یَ دَ) [ تر. ] (اِ.) 1 - اسب زین کردة بدون سوار که پیشاپیش موکب پادشاهان و امرا حرکت می دادند. 2 - ابزار یا اسباب که ذخیره نگه دارند تا آن را به جای تباه شدة آن نهند.
دق دقلغتنامه دهخدادق دق . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) صدای کوفتن در. دق الباب کردن . کوفتن چیزی بر چیز دیگر، مانند چکش بر چوب یا حلبی و کوفتن پتک بر آهن و نظایر آن (فرهنگ لغات عامیانه ).
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (اِصوت ) حکایت حالت انقباض و انبساط بدن از سرما. لرزیدن بدن بشدت و سختی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).- دک دک (دیک دیک ) لرزیدن ؛ سخت بلرزه درآمدن بدن از سرما یا از ترس . و رجوع به دک شود.
دک دکلغتنامه دهخدادک دک . [ دِ دِ ] (ع اِ صوت ) اسم صوتی است که بدان خروس را زجر کنند. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
دیک دیکلغتنامه دهخدادیک دیک . (اِ صوت ) کلمه ای است که در خواندن مرغان خانگی استعمال کنند. (ناظم الاطباء). || حکایت صوت به هم خوردن دندانها یا تصور بهم خوردن استخوانهای بدن از سرما.
یدکچیلغتنامه دهخدایدکچی . [ ی َ دَ ] (ص مرکب ) (از یدک + چی ، که پسوند نسبت و اتصاف است ). (یادداشت مؤلف ). آنکه اسب کتل در جلو پادشاه و جز آن می کشد. یدک کش . || آنکه اسب را تیمار می کند. (ناظم الاطباء).
یدکیلغتنامه دهخدایدکی . [ ی َ دَ ] (ص نسبی ) اسب جنیبت . کتل . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یدک شود. || علی البدل . دومی از هر چیز که احتیاط را دارند تا اگر یکی تلف و تباه شود دیگری را به کار ببرند: قطعه های یدکی ماشین ، قطعه های یدکی اتومبیل ، تیغ یدکی . (یادداشت مؤلف ).
یدکیفرهنگ فارسی عمید١. ابزار یا قطعهای اضافی که هرگاه ابزار یا قطعهای مشابه خراب شود میتوان بهجای آن کار گذاشت.٢. (اسم) یدک.
یدکیفرهنگ فارسی معین(یَ دَ) [ تر - فا. ] (ص .) قطعات اضافی که برای جایگزین کردن قطعات خراب شدة یک دستگاه نگه داری می شود.
trailerدیکشنری انگلیسی به فارسیتریلر، یدک، پشت بند، ترایلر، اتومبیل یدک کش، ردپاگیر، پشتی، یدک دوچرخه یاسه چرخه یاواگن
یدک کشیدنلغتنامه دهخدایدک کشیدن . [ ی َ دَک ْ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) یدک کشی . افسار اسب جنیبت را در دست گرفتن و با خود حرکت دادن .- امثال : اگر دو بز داشته باشد یکی را یدک می کشد ؛ متظاهر و خودنما و خودف
یدک کشلغتنامه دهخدایدک کش . [ ی َ دَ ک ْ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) بهمراه برنده اسب یا وسیله ٔ نقلیه ٔ دیگررا. آن که یدک کشد. قودکش . جنیبت کش . ماشین یدک کش . کشتی یدک کش ؛ کشتی کوچک که در رودخانه ها و یا قسمتهایی از دریا که آبی تنک و خاکی گیرنده دارد کشتی های بز
یدک کشیلغتنامه دهخدایدک کشی . [ ی َ دَک ْ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل یدک کش . یدک کشیدن . (یادداشت مؤلف ). به همراه یا به دنبال بردن اسب سوار اسبی دیگر یا دوچرخه سوار دوچرخه ٔ دیگر یا اتومبیل سوار اتومبیل دیگر را. و رجوع به یدک کشیدن شود.
یدکچیلغتنامه دهخدایدکچی . [ ی َ دَ ] (ص مرکب ) (از یدک + چی ، که پسوند نسبت و اتصاف است ). (یادداشت مؤلف ). آنکه اسب کتل در جلو پادشاه و جز آن می کشد. یدک کش . || آنکه اسب را تیمار می کند. (ناظم الاطباء).
یدکیلغتنامه دهخدایدکی . [ ی َ دَ ] (ص نسبی ) اسب جنیبت . کتل . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یدک شود. || علی البدل . دومی از هر چیز که احتیاط را دارند تا اگر یکی تلف و تباه شود دیگری را به کار ببرند: قطعه های یدکی ماشین ، قطعه های یدکی اتومبیل ، تیغ یدکی . (یادداشت مؤلف ).
پیچیدکلغتنامه دهخداپیچیدک . [ دَ ] (اِ) پیچیدج . پیچیدق . لوی . فیچیدق . و آن دردی است در شکم که عرب آنرا جساد گوید. (از تکملةالعین از تاج العروس ). و من گمان میکنم که پیچیدک التواء امعاء است .
خویدکلغتنامه دهخداخویدک . [ خ َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مهریز شهرستان یزد. واقع در 18 هزارگزی خاور مهریز، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 1200 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اها
خویدکلغتنامه دهخداخویدک . [ خُی ْ دَ / خ ُ وَ ی ْ دَ ] (اِ) قسمی از خربزه . (ناظم الاطباء). نوعی از خربزه ٔ خوب . (آنندراج ) : از خربزه آنچه هست بی شک در تفت شود به از خویدک .تأثیر (از آنندراج ).
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ ] (اِخ ) ریذک . ریدک خوش آواز. رجوع به ریدک خوش آواز و کلمه ٔ ریدک در سبک شناسی ج 2 ص 231 شود.
ریدکلغتنامه دهخداریدک . [ دَ / رَ / رِ دَ ] (اِ) پسر امرد بی ریش . (از ناظم الاطباء) (برهان ). پسر جوان امرد. بی ریش . (فرهنگ فارسی معین ). کودک . (از فرهنگ اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ). از پهلوی «ریتک »، به گمانم اینکه بجای را