یمانیلغتنامه دهخدایمانی .[ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است ، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن . (از آنندراج ) : شعری به سیاقت یمانی بی شعر به آستین فشان
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ ] (اِخ ) عمربن محمدبن عبدالحکم ، مکنی به ابوحفص . از زهاد متصوفه و از اوست :کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم ).
یمانیلغتنامه دهخدایمانی . [ ی َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به یمن . (منتهی الارب ). یمانیة. منسوب به یمن . گویند: رجل یمانی . (از ناظم الاطباء).- سیف یمانی ؛ شمشیر یمانی . (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه ).
یمانیفرهنگ فارسی عمید۱. ساخته شده در یمن: تیغ یمانی.۲. [قدیمی] برآمده از سوی یمن: برق یمانی.٣. [مجاز] جنوبی.٤. (اسم) [قدیمی، مجاز] نوعی شمشیر.٥. از مردم یمن.
انگشت میانیmiddle finger, digit medius, digit tertius manusواژههای مصوب فرهنگستانسومین انگشت که بلندترین انگشت دست است
مینگذارmine layer, mine planter shipواژههای مصوب فرهنگستانشناوری که ویژۀ مینگذاری طراحی و ساخته شده است
فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
یمانیونلغتنامه دهخدایمانیون . [ ی َ نی یو ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی و یمنی . مردمان یمن . ساکنان یمن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به یمن شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ نی ی َ ] (اِخ ) از فِرَق زیدیه اصحاب محمدبن یمانی کوفی . (خاندان نوبختی ص 267). و رجوع به مروج الذهب ج 2 ص 144 شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمان و یمن . (یادداشت مؤلف ). گویند: امراءة یمانیة و قوم یمانیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به یمانی و یمن و صبح الاعشی ج 1 ص 337 شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ ی َ / نی ی َ ] (ع اِ) قسمی از جو که خوشه ٔ آن سرخ است . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از جو سرخ خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حرز یمانیلغتنامه دهخداحرز یمانی . [ ح ِ زِ ی َ ] (اِخ ) ادعیه ای چند است که گویند حضرت رسول (ص ) به امیرالمؤمنین علی (ع ) گاه ِ سفر به یمن تلقین و تعلیم فرمود.
یمانونلغتنامه دهخدایمانون . [ ی َ ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی . گویند: قوم یمانون ؛ گروه یمنی . (ناظم الاطباء). ج ِ یمنی و یمانی . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به یمنی و یمانی شود.
غریفلغتنامه دهخداغریف . [ غ َ ] (اِخ ) نام عابدی یمانی غیرمنسوب است . (منتهی الارب ). عابدی است یمانی غیرمنسوب ، و علی بن بکار از وی حکایت کند. (از تاج العروس ).
یمانیونلغتنامه دهخدایمانیون . [ ی َ نی یو ] (ص ، اِ) ج ِ یمانی و یمنی . مردمان یمن . ساکنان یمن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به یمن شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ نی ی َ ] (اِخ ) از فِرَق زیدیه اصحاب محمدبن یمانی کوفی . (خاندان نوبختی ص 267). و رجوع به مروج الذهب ج 2 ص 144 شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یمان و یمن . (یادداشت مؤلف ). گویند: امراءة یمانیة و قوم یمانیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به یمانی و یمن و صبح الاعشی ج 1 ص 337 شود.
یمانیةلغتنامه دهخدایمانیة. [ ی َ ی َ / نی ی َ ] (ع اِ) قسمی از جو که خوشه ٔ آن سرخ است . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از جو سرخ خوشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حرز یمانیلغتنامه دهخداحرز یمانی . [ ح ِ زِ ی َ ] (اِخ ) ادعیه ای چند است که گویند حضرت رسول (ص ) به امیرالمؤمنین علی (ع ) گاه ِ سفر به یمن تلقین و تعلیم فرمود.
خرز یمانیلغتنامه دهخداخرز یمانی . [ خ َ زِ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جِزْع . خرز چینی . (یادداشت بخط مؤلف ).
زبید یمانیلغتنامه دهخدازبید یمانی . [ زُ ب َ دِ ی َ ] (اِخ ) از اهل حدیث و راوی ازامیرالمؤمنین علی (ع ) است . (از تاریخ قم ص 294).
علوی یمانیلغتنامه دهخداعلوی یمانی . [ ع َ ل َ ی ِ ی َ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن ابراهیم بن اسماعیل بن عبداﷲبن عبدالرحمان بن محمدبن یوسف علوی یمانی زبیدی . رجوع به علوی زبیدی شود.