یکتاهلغتنامه دهخدایکتاه . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک لا. (یادداشت مؤلف ). یکتا. یک تو : چون سنایی در وفا و بندگیش تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد. سنائی . || یکرویه . یک جهت . متحد :</sp
یکتاهفرهنگ فارسی عمید۱. یکتا؛ یگانه.۲. یکرو؛ بیریا: ◻︎ با تو یکروی شد جهان در روی / با تو یکتاه شد سپهر دوتاه (مسعودسعد: ۳۹۶).
مرغ توفان دیومِدی ترسوDiomedea cautaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ دیومِدیان و راستۀ کبوتردریاییسانان با بدن سفید و سر خاکستری تیره که روی پر و دم آن سیاه و زیرش سفید است؛ منقار آن زرد است و لکهای تیره در بخش پایینیِ نوک آن وجود دارد
کتاعلغتنامه دهخداکتاع . [ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ کَتعَه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به کتعه شود.
کتاعلغتنامه دهخداکتاع . [ ک ُ ] (ع اِ) کتیع. (منتهی الارب ). ما بالدار کتاع ؛ نیست در خانه کسی . (ناظم الاطباء). رجوع به کتیع شود.
کثاءةلغتنامه دهخداکثأة. [ ک َ ءَ ] (ع اِ) چربش که بر سر شیر گرد آید: کثاءةاللبن ؛ چربی که بر سر شیر آید. (منتهی الارب )(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کف دیگ . (منتهی الارب ): خذ کثاءة قدرک ؛ یعنی بگیر آنچه بر سر دیگ آید پس از جوشیدن . (از اقرب الموارد).
کثاهلغتنامه دهخداکثاه . [ ک ُ ] (اِ) به لغت یونانی تخم تره تیزک باشد. (برهان ). || بعضی گویند تخم خردل صحرایی است . (برهان ). بزرالجرجیر. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (منهاج ).
یکتایلغتنامه دهخدایکتای . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یکتا. یکتاه . متحد. موافق : چنان کرد سالار کو رای دیددلش با زبان شاه یکتای دید. فردوسی .و رجوع به یکتاه و یکتا شود.
جرعلغتنامه دهخداجرع . [ ج َ رِ ] (ع اِ) رسنی که یکتاه آن تافته تر باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). چله یا رسنی که یک تاه آن پیچیده و تافته شده و بر سایر تارهای آن آشکارتر باشد. (از شرح قاموس ) (از متن اللغة).
کلبةلغتنامه دهخداکلبة. [ ک ُ ب َ ] (ع اِ) دکان می فروش . و رجوع به ماده ٔ قبل شود. || موی دراز از دو کرانه ٔ دهان سگ و گربه . || دوال ، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند. || سختی و تنگی . || خشکسالی و قحط. || سختی سرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
جرعلغتنامه دهخداجرع . [ ج َ رَ ] (ع مص ) تافته تر شدن یکتاه از تاههای رسن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پیچیده و بافته شدن تاری از تارهای ریسمان یا چله و زه است که آشکار و برآمده است بر سایر تارهای آن ریسمان و آن ریسمان را مجرع گویند. (شرح قاموس ) (از متن اللغة) (از اقرب الم
ازارلغتنامه دهخداازار. [ اِ ] (ع اِ) چادر. دقرور. دقروره . دقراره . خصار. (منتهی الارب ). چادری که بر میان بندند. ملحفة. لنگ . جامه ٔ نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. قال اﷲ تعالی : العظمة ازاری و الکبریاء ردائی . (حدیث قدسی ). و لباس ایشان [ مردم مهجر ] از