یکی به دولغتنامه دهخدایکی به دو. [ ی َ / ی ِ ب ِ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) یکی با دو. نزاع . ستیزه . مجادله . محاجه . مکابره .- یکی به دو کردن ؛ مشاجره ٔ لفظی . گفت وشنودی که از روی عصبانیت صورت گیرد. (از فرهنگ لغات عامیانه ).<
یکی به دوفرهنگ فارسی عمیدگفتگوی بیجا و بیمعنی؛ مشاجره؛ ستیزه کردن.⟨ یکیبهدو کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] گفتگوی بیجا و بیمعنی کردن؛ مشاجره کردن؛ ستیزه کردن.
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
بُردار کیوQ vectorواژههای مصوب فرهنگستانبُرداری افقی که واگرایی آن در نظریۀ شبهزمینگَرد و نیمهزمینگَرد در سمت راست معادلۀ امگا ظاهر میشود
قدر کیوQ magnitudeواژههای مصوب فرهنگستانقدر فروسرخ یک جِرم نجومی که به کمک قدر یو و قدر بی و قدر وی محاسبه میشود و مستقل از سرخش (reddening) میانستارهای است
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
یکیلغتنامه دهخدایکی . [ ی َ / ی ِ ] (عدد، ص ، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است ، فرقی ندارد مگر در بعضی محل . (آنندراج ) (غیاث ). یک از هر چیز. یک عدد. یک ، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء : یکی حال از گذشته دی یکی از نامده
یکیلغتنامه دهخدایکی . [ ی َ /ی ِ ] (حامص ) یک بودن . واحد بودن . وحدت : زهی ستوده تر از زمره ٔ بنی آدم تو و خدا به یکی طاق در همه عالم .درویش واله هروی (ازآنندراج ).
یکیفرهنگ فارسی عمید۱. یک تن.۲. (ضمیر) یک شخص نامعلوم.۳. (ریاضی) یک عدد از چیزی.۴. (قید) یکبار.۵. (قید) [قدیمی] لختی؛ زمانی: ◻︎ برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی (فردوسی: ۵/۵۳۶).⟨ یکی بودن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد بودن.⟨ یکی شدن: (مصدر لازم) [مجاز] متحد
یکیفرهنگ فارسی معین(یِ یا یَ ) (اِ.) 1 - یک عدد. 2 - یک نفر، کسی . 3 - یگانه ، متحد. ؛ ~ به نعل و ~ به میخ زدن کنایه از: در هواداری از هر دو طرف دعوا یا بحث سخن گفتن .
دمیکیلغتنامه دهخدادمیکی . [ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به ابودمیک ، جد ابوالعباس محمد... بختری دمیکی . (از لباب الانساب ).
دمیکیلغتنامه دهخدادمیکی . [ دُ ] (اِخ ) محمدبن طاهربن خالد بختری دمیکی ، معروف به ابن ابی دمیک بغدادی و مکنی به ابوالعباس . از محدثان بود و از عبیداﷲبن محمدبن عایشه و ابن المدینی و جز آن دو روایت کرد و جعفر خلدی و جز وی از او روایت دارند. او از ثقات بود و به سال 305<
پوست خیکیلغتنامه دهخداپوست خیکی . [ ت ِ ] (ص نسبی مرکب ) نوعی پیراستن موی سر که باندازه ٔ بلندی موی خیک بر جای ماند. قسمی زدن موی سر که باقی مانده ببلندی پوست خیک باشد.
خانه یکیلغتنامه دهخداخانه یکی . [ ن َ / ن ِ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) باشندگان در یک خانه . (ناظم الاطباء). همخانه . (آنندراج ). نعت است برای ساکنان در یک خانه : بنگر قلمتراش چه با خانه میکنداز همدمان