بودن
فرهنگ فارسی عمید
۱. برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار میرود: دریا طوفانی بود.
۲. وجود داشتن؛ هستی داشتن: در خانهاش یک سگ بود.
۳. توقف کردن؛ ماندن؛ اقامت کردن: مدتی کنار دریا بود.
۴. در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد میسازد: گفته بودم، گفته بودهام.
۵. باقی بودن؛ زنده ماندن.
۶. [قدیمی] گذشتن زمان؛ سپری شدن.
۷. [قدیمی] اتفاق افتادن؛ روی دادن.
۸. [قدیمی] فرا رسیدن؛ شدن.
۲. وجود داشتن؛ هستی داشتن: در خانهاش یک سگ بود.
۳. توقف کردن؛ ماندن؛ اقامت کردن: مدتی کنار دریا بود.
۴. در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد میسازد: گفته بودم، گفته بودهام.
۵. باقی بودن؛ زنده ماندن.
۶. [قدیمی] گذشتن زمان؛ سپری شدن.
۷. [قدیمی] اتفاق افتادن؛ روی دادن.
۸. [قدیمی] فرا رسیدن؛ شدن.