عاجز
فرهنگ فارسی عمید
۱. سست؛ ناتوان.
۲. [مجاز] خسته؛ درمانده.
۳. ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد.
〈 عاجز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = 〈 عاجز شدن: ◻︎ رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی: ۱۶۴).
〈 عاجز شدن (گشتن، گردیدن): (مصدر لازم)
۱. ناتوان شدن؛ درماندن.
۲. [مجاز] خسته شدن؛ به ستوه آمدن.
〈 عاجز کردن: (مصدر متعدی)
۱. ناتوان ساختن.
۲. [مجاز] خسته کردن، به ستوه آوردن.
〈 عاجز ماندن: (مصدر لازم) = 〈 عاجز شدن
۲. [مجاز] خسته؛ درمانده.
۳. ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد.
〈 عاجز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = 〈 عاجز شدن: ◻︎ رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی: ۱۶۴).
〈 عاجز شدن (گشتن، گردیدن): (مصدر لازم)
۱. ناتوان شدن؛ درماندن.
۲. [مجاز] خسته شدن؛ به ستوه آمدن.
〈 عاجز کردن: (مصدر متعدی)
۱. ناتوان ساختن.
۲. [مجاز] خسته کردن، به ستوه آوردن.
〈 عاجز ماندن: (مصدر لازم) = 〈 عاجز شدن