ترجمه مقاله

لازم

فرهنگ فارسی عمید

۱. واجب؛ ضروری.
۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام می‌شود و نیازی به مفعول ندارد.
۳. [قدیمی] پیوسته.
۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.
⟨ لازم‌ آمدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن.
⟨ لازم‌ داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.
⟨ لازم‌ دانستن: (مصدر متعدی) ضروری دانستن؛ احتیاج داشتن.
⟨ لازم ‌شدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن.
⟨ لازم‌ شمردن: (مصدر متعدی) واجب‌ دانستن.
ترجمه مقاله