ناخن
فرهنگ فارسی عمید
استخوان نازک روی سرانگشت دست و پا.
〈 ناخن به دندان ماندن: [قدیمی، مجاز] انگشت به دهان ماندن؛ از فرط حیرت انگشت به دهان گرفتن: ◻︎ بدیشان از غنیمت داد چندان / که خلقی ماند از آن ناخنبهدندان (نزاری: لغتنامه: ناخن به دندان ماندن).
〈 ناخن زدن: (مصدر متعدی)
۱. چیزی را با ناخن خراشیدن.
۲. (مصدر لازم) [مجاز] دوبههمزنی.
〈 ناخن کشیدن: = 〈 ناخن زدن
〈 ناخن به دندان ماندن: [قدیمی، مجاز] انگشت به دهان ماندن؛ از فرط حیرت انگشت به دهان گرفتن: ◻︎ بدیشان از غنیمت داد چندان / که خلقی ماند از آن ناخنبهدندان (نزاری: لغتنامه: ناخن به دندان ماندن).
〈 ناخن زدن: (مصدر متعدی)
۱. چیزی را با ناخن خراشیدن.
۲. (مصدر لازم) [مجاز] دوبههمزنی.
〈 ناخن کشیدن: = 〈 ناخن زدن