ترجمه مقاله

آسیمه

لغت‌نامه دهخدا

آسیمه . [ م َ / م ِ] (ص ) مضطرب . مشوش . پریشان خاطر. آشفته :
بدان تن در آسیمه گردد روان
سپه چون بود شاد بی پهلوان .

فردوسی .


به ره گیو را دید [ دستان ] پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی .

فردوسی .


بگفت این وبرخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد.

فردوسی .


نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز.

فردوسی .


دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.

شمسی (یوسف و زلیخا).


آسیمه بسی کرد فلک بی خبران را
وآشفته بسی گشت بدو کار مهیا.

ناصرخسرو.


آسیمه شد و رنجه دل ، تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد.

مسعودسعد.


|| حیران . بشگفتی مانده . متحیر. متعجب . خیره . حیرت زده . مبهوت . سرگردان . سرگشته :
بدو گفت قیدافه کای نیطقون
چرا خیره گشتی بکاخ اندرون
همانا که چونین نباشد بروم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم ؟

فردوسی .


آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار.

مسعودسعد.


|| دنگ . دنگ و دَلْو. مَنگ :
ز دریاتو گوئی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان بدشت
سپه از خروشیدن آسیمه گشت .

فردوسی .


گرفتند هر دو دوال کمر
پریشان و غمگین و آسیمه سر.

فردوسی .


|| نه بسامان . ژولیده :
بدشت آوریدندش آسیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.

فردوسی .


چو اسب پسر دید گیوش بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست .

فردوسی .


|| گیج . بِدُوار :
بینداخت ژوبین به پیران رسید
زره در برش سر بسر بردرید
ز پشت اندرآمد براه جگرْش
بغلطید و آسیمه برگشت سرْش .

فردوسی .


بجوشیدخون از دهان تا جگر
تنش سست تر گشت و آسیمه سر.

فردوسی .


|| دهشت زده . بیمناک . هراسیده :
یکی بانگ برزد بر او مادرش
که آسیمه تر گشت جنگی سرش .

فردوسی .


دگر خفته آسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.

فردوسی .


ور ذرّه بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست .

فرخی .


روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی زبر سنگ برزنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جَهان .

فرخی .


ز روحه همه مهتران سر بسر
بماندند مدهوش و آسیمه سر.

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| شتاب زده :
کله دار چون بانگ اسبان شنید
شد آسیمه از خواب و سر برکشید.

فردوسی .


و در همه ٔ معانی آسیوَن مرادف آسیمه است . و در فرهنگها باین کلمه معنی کالیوه (اسدی )، شیدا (صحاح الفرس )، دیوانه ، دیوانه مزاج ، شوریده ، شیفته و دست پاچه نیز داده اند. رجوع به آسیمه سار و آسیمه سر و سرآسیمه شود.
ترجمه مقاله