ترجمه مقاله

احزاب

لغت‌نامه دهخدا

احزاب . [ اَ ] (اِخ ) (غزوه ٔ...) همان غزوه ٔ خندق است . خوندمیر در حبیب السیر ج 1 ص 124 آرد: بقول اکثر اهل سیر هم در این سال [ سال پنجم از هجرت ] غزوه ٔ خندق که آنرا حرب احزاب نیزگویند وقوع یافت و در آن غزوه عمروبن عبدود بدست امیرالمؤمنین علی کشته گشت و بقعر جهنم شتافت . مفصل این مجمل آنکه چون یهود بنی نضیر از وطن مألوف جلا شد نضیردر قلاع خیبر رحل اقامت انداختند. بعضی از اشراف ایشان مثل حیی بن اخطب و سلام بن ابی الحقیق و کنانةبن الربیع شب و روز درین اندیشه بودند که آیا به چه کیفیت از اهل اسلام انتقام کشند. آخرالامر بیست نفر از آن قوم به مکه رفته با ابوسفیان وموافقان او برمخالفت حضرت رسالت (ص ) عهد بستند. بعد از آن بقبیله ٔ غطفان وبنی قیس عیلان شتافته آن قوم را نیز با خود متفق ساختند و همچنین بقبایل دیگر توجه نموده همین عمل بجای آوردند و ابوسفیان لشکر شیطان را جمع کرده با چهار هزار کس که هزار و پانصد شتر و سیصد اسب داشتند از مکه بیرون آمدند و در مرالظهران نزول نموده عتبةبن حصین سردار غطفان و فزاره و قطیفةبن خویلد پیشوای بنی اسدو حارث بن عوف سردار بنی مره و بره بن ظریف مقتدای قوم اشجع و امثال ایشان با لشکرهای آراسته بقریش پیوستند و باتفاق متوجه مدینه شدند. چون این خبر بسمع اشرف خیرالبریه صلی اﷲ علیه و آله و سلم رسید، بعد از تقدیم مشورت به استصواب سلمان فارسی رضی اﷲ عنه خاطر انور بر کندن خندق قرار یافت و با سه هزار نفر از مهاجر و انصار بدامن کوه سلع که به مدینه متصل است ، رفته حفر خندق را پیش نهاد همت عالی نهمت ساخت و مسلمانان بجد تمام کمر اهتمام و اجتهاد بر میان بسته . حضرت نیز گاهی به آن امر مشغولی نمود و در عرض شش روز آن کار اتمام یافت و در ایام مذکوره معجزات غریبه از حضرت خیرالبریه علیه السلام والتحیه بحیّز ظهور آمد از جمله آن که در آن اثنا که اهل اسلام بحفر خندق قیام مینمودند، روزی سنگی بزرگ پیدا شد که در غایت صلابت بود چنانچه هر تیشه که بر آن سنگ زدند نشکست . رسول (ص ) ازین صورت آگاهی یافته بنفس نفیس بدان مکان تشریف بردو میتین را بر سنگ زده برقی از آن بدرخشید و سنگ شکافته گردید. رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم تکبیر گفته مسلمانان مواففت کردند و در ضربت دویم برقی از آن لامع گشته باز رسول (ص ) زبان تکبیر گشاد. باز اصحاب نیز تکبیر گفتند و در ضربت سیم سنگ قطعه قطعه شده برقی بدرخشید. باز رسول (ص ) زبان تکبیر گشادند. آنگاه حضرت رسالت پناه به سلمان فارسی ملتفت گشته سلمان گفت یا رسول اﷲ چیزی مشاهده کردم که هرگز مثل آن ندیده بودم . رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم صحابه را گفت آنچه سلمان دید شما دیدید؟ گفتند بلی یا رسول اﷲ. آن حضرت فرمود که در وقت لمعان برق اول قصرهای مداین را مشاهده کردم که مانند دندانهای کلاب بمن نمودند جبرئیل بمن خبر داد که امت تو بر آن استیلا خواهند یافت و درروشنی دویم قصور شام را بصف مذکوره دیدم . جبریل مراخبر داد که آن موضع در طرف امت من قرار خواهد گرفت و در وقت جستن برق سیم قصرهای یمن راهم بدان صفت بمن نمودند. جبرئیل گفت که امت من بر آن غالب خواهند شد. اهل اسلام از استماع این بشارت مبتهج و مسرور گشته منافقان بزبان آوردند که محمد بفتح عراق وشام ویمن اصحاب خود را مغرور میسازد و حال آنکه از خوف مشرکان قریش در گرد مدینه خندق فرومیبرد وبعقیده ٔ شیخ سعید کازرونی آیت و اذ یقول المنافقون و الذین فی قلوبهم مرض ما وعدنا اﷲ و رسوله الا غروراً. (قرآن 12/33) درآن باب نازل شد و از آن جانب چون کفار در جانب مدینه منزل گزیدند حیی بن اخطب بقلعه ٔ بنی قریظه که در عهدو پیمان نبی آخرالزمان بودند رفت و با کعب بن اسد که کلانتر آن طایفه بود ملاقات نمود و او را بر نقض عهد باعث گشته چندان شیطنت کرد که بنی قریظه در مقام مخالفت آن حضرت (ص ) درآمدند پس از آنکه خبر شکستن پیمان آن جهودان در میان مسلمانان اشتهار یافت ، خوف عظیم وهراس بی قیاس بر خاطر ایشان سمت استیلا پذیرفت و مقارن آن حال نواحی خیول مشرکان پیدا شده مالک بن عوف و عتبةبن حصین با بنی اسد و غطفان از بالای وادی شرقی درآمدند و قریش و بنی کنانه از پایان وادی پیدا شدند و از کثرت شوکت کافران دلهای ضعفای اهل اسلام از جای برفت و چشمهای ایشان خیره گشت کماقال سبحانه و تعالی : اذجأوکم مِن فوقکم وَ مِن اَسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون باﷲ الظنونا. (قرآن 10/33). و بعد از آنکه وفود احزاب و جنود اعراب را چشم بر خندق افتاد انگشت بدندان گرفتند زیرا که هرگزمثل آن جای ندیده و بمحاصره اهل اسلام قیام نموده ازجانبین احیانا به انداختن تیر و سنگ پرداختند و در آن اثنا روزی مشرکان بهیأت اجتماعی مستعد قتال گشته بکنار خندق آمدند و عمروبن عبدود که بوفور جرأت و غایت شجاعت در میان قبایل عرب مشهور بود چنانچه او را با هزار مرد برابر میداشتند با ضراربن الخطاب و عکرمة بن ابی جهل و نوفل بن عبداﷲ وهبیربن ابی لهب و مرداس الفهری از مضیقی به آن طرف خندق عبور کردند، عمروبن عبدود از کمال جرأت مبارز طلبید و بنابر آنکه دلاوران سپاه اسلام نهایت مردانگی وتهور او را میدانستند سرها در پیش انداختند کان ّ علی روسهم الطیر. پوشیده نماند که این ترکیب ناظر به آن است که در ولایت عرب کنه در سر شتر بسیار پیدا میشود و تا کلاغ از آسمان فرود آمده بر سر شتر می نشیند و آنها را بمنقار برمیچیند و در آن هنگام مطلقا شتر حرکت نمیکند تا کلاغ کنه ها را از سر او کند. القصه ، چون عمروبن عبدود مبارز طلبید و هیچ کس بمقاتله ٔ او قدم پیش ننهاد حضرت مقدس نبوی صلوة اﷲ و سلامه علیه فرمود که هیچ کس باشد که شراین ملعون را از سر خلق باز کند، نهنگ دریای وغا و شیر بیشه ٔ هیجا یعنی علی مرتضی (ع ) گفت : یا رسول اﷲ انا له و بقولی برزبان راند انا ابارزه و رخصت نیافت .عمرو طلب مبارز مکرر گردانید و غیر اسداﷲ الغالب علی بن ابیطالب کسی بمحاربه ٔ او راغب نشد. در نوبت سوم رسول (ص ) فرمود که ادن منی یا علی ! جناب ولایت مآب نزدیک حضرت رسالت پناه رفته آن حضرت دستارش برداشت و بازبر سرش بست و شمشیر خود را به او عنایت فرمود و دست بدعا برآورد و گفت :اللهم اعنه . آنگاه شاه ولایت پناه (ع ) بجانب عمروبن عبدود توجه نمود و جابربن عبداﷲ انصاری جهت آنکه معلوم نماید که مهم به کجا انجامید، از عقب امیر روان شد و چون امیر نزدیک به عمرو رسید واو را مخاطب گردانید که ای عمرو چنان شنوده ام که توگفته ای هیچ کس نیست که مرا بیکی از سه امر دعوت نماید مگر آنکه آن را قبول کنم . عمرو گفت بلی . حضرت امیر فرمود که من ترا دعوت می نمایم به آنکه متقلد ملت اسلام گردی و صحیفه ٔ کفر وعناد درنوردی عمرو گفت این مدعای تو میسر نیست . امیر گفت پس لایق بحال تو چنان مینماید که دست از محاربه ٔ مسلمانان بازداشته بدیار خود مراجعت کنی . عمرو گفت : نسوان قریش بگویند که ترسیدو از مقاتله روگردان شد چون بر ابقای نذر خویش قادرشده باشم ، چگونه دست از حرب بازداشته روی بجانب دیگر آورم و حال آنکه عمرو بعد از فرار از معرکه ٔ بدر نذر کرده بود که روغن بر خود نمالد تا انتقام از خیرالانام علیه الصلوة و السلام نکشد. آنگاه شاه مردان فرمود ملتمس ثالث آن است که از اسب فرود آئی تا باهم مقاتله کنیم . عمرو از شنیدن این سخن خندان شده گفت این خصلتی است که گمان نمیبرم که هیچکس از شجعان عرب ازمن التماس نماید باز گرد که من دوست نمیدارم که مردی کریم مثل تو بر دست من کشته شود و حال آنکه میان من و تو طریقه ٔ محبت مرعی بود. امیر فرمود که دوست نمیداری که خون مرا بریزی من دوست میدارم که خون ترا بریزم و ترا بقتل آورم . عمروبن عبدود از استماع این سخن برآشفت و از اسب فرودآمد. در کشف الغمه مسطور است که عمرو شمشیر بر روی اسب خود زد تا بازپس رفت و بروایتی اسب خود را پی کرد و بجانب امیرالمؤمنین علی (ع ) حمله آورد و آن جناب برای دفع ضرر سپر در سر کشید. آن کافر از روی تهور تیغ بسر آن سرور رسانیده . سپرشق شد و اثر زخم بفرق مبارکش رسید آنگاه شاه ولایت پناه بیک زخم ذوالفقار بدن خبیث آن خاکسار را از مصاحبت روح جدا ساخت و به آواز بلند تکبیر گفت . از جابربن عبداﷲ مروی است که چون مرتضی علی (ع ) و عمرو بن عبدود قصد یکدیگر کردند آن مقدار گرد و غبار ارتفاع یافت که کیفیت کارزار معلوم نمیشد چون آواز تکبیر حضرت امیر مسموع گشت ، دانستم که عمرو بقتل آمده است . نقل است که بعد از کشته شدن عمروبن عبدود، ضراربن الخطاب و هبیربن ابی لهب بر مرتضی علی حمله کرده آن جناب نیز متوجه ایشان گشت . چون چشم ضرار بر ذوالفقار حیدر کرار افتاد پشت گردانیده روی بصوب فرار آورد هبیره ساعتی ایستاده پس از آنکه اضرار ذوالفقار نیز بدو رسیدزره خود را افکنده از عقب ضرار بشتافت . نوفل بن عبداﷲ نیز گریزان شده در آن اثنا از اسب در خندق افتاد مسلمانان او را سنگسار کرده آواز برآورد که بهتر ازین میتوان کشت . حضرت امیر تیغ بدو رسانید بدوزخش انداخت . گویند چون شاه ولایت سر عمروبن عبدود را از بدن جدا ساخت التفات بزره او که در غایت جودت بود نکرد. خواهر عمرو بسروقت برادر رسید و حالش بدان منوال دیده گفت ماقتله الا کفو کریم و چون دانست که بضرب ذوالفقار حیدر کرار کشته شده این دو بیت در سلک نظم کشید:
لو کان قاتل عمرو غیر قاتله
لکنت ابکی علیه آخرالابد
لکن قاتله من لایعاب به
من کان یدعی قدیماً بیضةالبلد.
القصه چون امیرالمؤمنین علی خرمن زندگانی اهل ظلام را بشعله ٔ حسام خون آشام سوخته و رخساره ٔ فایض الانوارش بسان شمع فلک افروخته بخدمت حضرت رسالت بازگشت و سر عمرو را در زیر پای عرش سای آن حضرت انداخته بیتی چند بگفت که اواخر ابیات این است :
عبد الحجارة عن سفاهه رأیه
و عبدت رب محمد بصواب
لاتحسبن اﷲ خاذل دینه
و نبیّه یا معشرالاحزاب .
و حضرت رسالت مآب جناب ولایت مآب را به نوازش بیکران اختصاص داده گفت لَمبارزة علی بن ابی طالب یوم الخندق افضل من اعمال امتی الی یوم القیمة. چنانچه در کشف الغمه مسطور است ابوبکر و عمر بتقبیل سر مبارک امیرالمؤمنین حیدر قیام نمودند و بثبوت پیوسته که بواسطه ٔ قتل عمرو بن عبدود اهل اسلام مستظهر و ارباب ظلام پریشان خاطر شدند اما جنگ همچنان قایم بود و کفار در اکثر ایام بکنار خندق آمده به انداختن تیر و سنگ می پرداختند و اصحاب سید ابرار جهت مدافعت و ممانعت ایشان رایت مقاتلت و محاربت می افراختند. و در آن اثناء بمحض عنایت ربانی حب مسلمانی در دل نعیم بن مسعود غطفانی جای گرفته پنهانی نزد حضرت رسول (ص ) آمده و زبان بکلمه ٔ توحید گویا گردانیده گفت یا رسول اﷲ هیچ کس از کفار بر اسلام من اطلاع ندارند اگر اجازت فرمائی بروم و به حیله ای که توانم جمعیت و موافقت مشرکان را بپریشانی و مخالفت مبدل گردانم و آن حضرت او را رخصت فرموده نعیم بمیان احزاب مراجعت نمود.نخست با بنی قریظه ملاقات کرده گفت از کمال محبت و اتحادی که بشما دارم نصیحتی بخاطر گذشته باید که بسمع قبول اصغا نمایید. جواب دادند که هر چه تو فرمائی چنان کنیم . نعیم گفت در قضیه ٔ مخالفت محمد مهم شما آن صورت دارد که قریش و غطفان اگر بر محمد ظفر نیافتند بی دغدغه بدیار خود شتابند و شما را بحسب ضرورت در یثرب میباید بود و این مقرر است که هرگاه محمد شما راتنها یابد، تیغ انتقام از نیام بیرون آورده شما را با وی طاقت مقاومت نباشد پس مناسب چنان مینماید که چند کس از قریشیان و غطفانیان بگرو ستانده نگاه داریدتا هرگاه آن جماعت بمنازل خود روند و محمد قصد شما نماید، بالضرورة ایشان بمعاونت شما حاضر شوند. کلانتران بنی قریظه چون نعیم را از جمله ٔ مخلصان خود پنداشتند تصدیق این سخن نموده خاطر بر آن قرار دادند که مادام که از مشرکان جمعی بگرو نستانند علم محاربت مرتفع نگردانند. آنگاه نعیم نزد ابوسفیان و رؤسای قریش رفته گفت خبری از جانب یهود بمن رسیده و وفور اخلاص مقتضی آن است که شما را بر کیفیت آن مطلع گردانم بشرطآنکه آنچه درین باب از من بشنوید ظاهر نسازید. گفتند چنین کنیم بگوی که چه شنیده ای گفت یهود ازنقض عهد پشیمان شده نزد محمد کس فرستادند قبول نموده که چند کس از مردم شما گرو ستانده پیش او فرستند تا محمد ازایشان راضی شده معاهده تازه گردانند اکنون باید که اگر از شما گرو طلب دارند کس بدیشان ندهید. پس نزد اعیان غطفان رفته همین سخنان را با ایشان نیز در میان آورد. روز دیگر که شنبه بود به ابوسفیان و کلانتران غطفان عکرمةبن ابی جهل را با جمعی نزد بنی قریظه فرستادند و پیغام دادند که اقامت درین دیار بسیار شد و دواب علیق نمی یابند بمیدان قتال شتابید تا خاطر از مهم محمد فارغ سازیم . بنی قریظه جواب دادند که ما در روزشنبه حرب نمی نمائیم و در سایر ایام نیز قدم در میدان نخواهیم نهاد تا وقتی که شما جمعی از مردم خود را بگرو پیش ما نفرستید زیرا که میترسیم قبل از آنکه کار محمد فیصل یابد شما بمساکن خود بازگردید و او قصد استیصال ما نماید. چون به ابوسفیان و غطفانیان این خبر رسید با هم گفتند واﷲ که آنچه نعیم گفت راست گفت و به بنی قریظه پیغام نمودند که ما هیچکس را برسم گرو بشما نفرسیتم اگر میل جنگ دارید قدم پیش نهید و الاشما دانید. بناء علی هذا بر یکدیگر نااعتماد شدند و اتفاق ایشان از هم بگسیخت و تزلزل تمام بحال اهل ظلام راه یافت . از جابربن عبداﷲ انصاری رضی اﷲ عنه مروی است که رسول (ص ) سه روز متصل بر احزاب دعا بر انهزام ایشان کرد و از حق تعالی مسئلت فرمود. روز آخر بین الصلوتی چهارشنبه بود که آن دعا مستجاب گشته حضرت وهاب بی منت باد صبا را بفرستاد تا زلزله در لشکر کفار انداخت و اساس اجتماع احزاب را خراب و ویران ساخت و بروایت ملائکه ٔ عظام اوتاد خیام اهل ظلام را برکنده آتشهای ایشان را کشتند چنانچه آن لشکر نکبت اثر چاره ٔ منحصر در فرار دانستند و هر قبیله در غایت خذلان روی به اوطان خود آوردند و اهل سیر مدت اقامت احزاب را در نواحی مدینه جهت محاصره از بیست وچهار روز تا بیست ونه روز گفته اند و در آن ایام سه کس از مشرکان بدوزخ شتافتند: عمرو بن عبدود، نوفل بن عبداﷲ مخزومی ، عثمان بن منیه و شش نفر از انصار سید ابرار در آن غزوه عنان بجانب ریاض جنان تافتند و اسامی پنج نفر از ایشان این است : سعدبن معاذ که به تیر یکی از مشرکان رگ اکحل اومنقطع گشته بود و بعد از فیصل مهم بنی قریظه سعد ازین عالم درگذشت . دیگر انس بن اوس و عبداﷲبن سهل و طفیل بن النعمان و کعب بن زید رضی اﷲ عنهم . القصه ، چون جنود احزاب انهزام یافتند و حضرت خیرالبریة منصور و مظفر از دامن کوه بنفس مدینه مراجعت فرمود و بروایت ابن عباس رضی اﷲ عنهما بخانه ٔ فاطمه ٔ زهرا سلام اﷲ علیهم درآمد و اندام همایون از گرد معرکه پیکار شسته به ادای نماز پیشین قیام نمود و در همان ساعت جبریل امین دستاری سفید برسربسته و بر استری نشسته ظاهر شد و گفت ای محمد خدای از تو عفو کناد که سلاح از خود باز کردی و هنوز ملایکه مسلح ومکمل ایستاده اند فرمان پروردگار عالمیان چنان است که هم امروز بجنگ بنی قریظه توجه نمائی . اکنون من رفتم که زلزله در حصار ایشان افکنم . بعد از آن بلال به اشارت رسول (ص ) در اسواق مدینه ندا کرد که هر که فرمان بردار خدا و رسول اوست باید که نماز دیگر در نواحی حصار بنی قریظه گزارد و لشکر اسلام بطوع و رغبت تمام در ملازمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام که صاحب رایت خیرالانام بود روان شدند و سید ابرار صلی اﷲ علیه وآله الاخیار سلاح پوشید و عبداﷲبن ام مکتوم را در مدینه خلیفه ساخته با اعیان مهاجر واشراف انصار متعاقب حیدر کرّار توجه فرمود و در آن غزوه سه هزار کس ملازم آن حضرت بودند و سی وشش سر اسب داشتند و از امیرالمؤمنین علی روایت است که گفت چون بنزدیک قلعه ٔ بنی قریظه رسیدیم شخصی از آن قوم از بالای حصارمرا دیده ندا کرد که قد جاء کم قاتل عمرو و آواز راجزی شنیدم که گفت قتل علی عمرواً صار علی صرا قصم علی ظهرا ابرم علی امرا هتک علی سترا. من گفتم الحمدﷲ الذی اظهر الاسلام و قمع الشرک . در اکثر کتب سیر مسطوراست که چون مرتضی علی علیه السلام بپای قلعه ٔ بنی قریظه رسیده رایت فتح آیت بر زمین جهودان نصب فرمود، از بالای حصار زبان بسب ّ و شتم سید عالم صلی اﷲ علیه و آله و سلم بگشادند و آن جناب ، ابوقتاده را بمحافظت لوای منصور مأمور گردانید و به استقبال حضرت رسالت پناه شتافت و معروض داشت که یا رسول اﷲ نزدیک بحصار یهود مرو که زود باشد که خدای تعالی ایشان را رسوا کند. آن حضرت فرمود که چون مرا ببینند امثال این سخنان نگویند. آن حضرت نزدیک به آن قلعه تشریف برده گفت یا اخوةُ القِرَدَة و الخنازیر انّا انزلنا بساحة قوم فساءصباح المنذرین . جهودان گفتند: یا اباالقاسم ، ما کنت جهولا ولا فحاشا. از شنیدن این سخن حیا بر خیرالبرایا غلبه کرده باز پس رفت و بروایت متأثر شد که نیم نیزه ای که در دست داشت از کف مبارکش بیفتاد و ردا از دوش همایونش بر زمین آمد. وخیمه ٔ حضرت نبوی را صلوات اﷲ و سلامه علیه در برابر حصار نصب کردند و جنود اسلام مدت بیست وپنج روز یا پانزده روز، بنی قریظه را محاصره کردند. آنگاه آنان بتنگ آمده از حصار بیرون شتافتند مشروط به آن که حضرت رسالت علیه السلام و التحیة سعدبن معاذ را رضی اﷲ عنه در مهم ایشان حَکَم سازد و روایتی آنکه چون یهود از غایت اضطراب بحکم خدا و رسول راضی شده از قلعه پایین آمدند. اشراف اوس که در زمان جاهلیت حلیف بنی قریظه بودند، نزد پیغمبر آمدند بدرخواست جرایم ایشان . آن حضرت فرمود که راضی میشوید که من یکی از شما را درین مهم حکم سازم . اوسیان راضی شده حضرت رسالت فرمود که من سعد معاذ را درین امر حکم گردانیدم . آنگاه اکابر اوس کس به مدینه فرستادند تا سعد را بلشکرگاه رساند و حال آنکه تیری در حرب احزاب بدست سعد رضی اﷲ عنه رسیده رگ اکحلش را بریده بود و خون روان گشته و او دعا کرده بود که الهی مرا از مرگ چندان امان ده که یهود بنی قریظه را بمراد خویش ببینم و مسئولش بعز اجابت مقرون گشته بود و خون از آن زخم بازایستاده بود لیکن سعدرا از غایت ضعف میسّر نشده بود که در این غزوه ملازم رسول (ص ) باشد. القصّه چون سعد نزدیک بمجلس حضرت مقدس نبوی صلی اﷲ علیه و آله و سلم رسید آن حضرت روی به انصار آورده فرمود که قوموا لسیدکم . و جمعی کثیر از بنی عبدالاشهل او را استقبال نموده از مرکبی که سواربود فرود آوردند و در موضع مناسب نشاندند. سعد بعد از عهد و پیمان از اوسیان که در قضیه ٔ بنی قریظه از فرموده ٔ او تجاوز ننمایند و استجازه از حضرت رسالت نموده گفت حکم میکنم که مردان بنی قریظه را تمام بکشند و زنان و کودکان ایشان را مسلمانان برده گیرند و اموال این طایفه را در میان یکدیگر قسمت نمایند. رسول (ص ) فرمود که ای سعد درباره ٔ یهود حکمی کردی که حق عزوعلا در بالای هفت آسمان همین حکم کرده بود. نقل است که چون یهود بنی قریظه از قلعه بیرون آمدند، محمد بن مسلمه دست و گردن ایشان را بسته و آنان بعقیده ٔ صاحب کشف الغمه نهصد نفر بودند و بقولی هفتصد کس و به روایتی چهارصد کس و ایشان را به مدینه برد و عبداﷲبن سلام بضبط نساء و اموال و اسلحه و امتعه ٔ ایشان متعین شده در آن حصار هزاروپانصد شمشیر و سیصد زره و دو هزاروپانصد سپر و دیگر اشیای بسیار و اغنام و مواشی یهودبی نهایت بود که بدست لشکر اسلام افتاد و چون رسول (ص ) به مدینه تشریف برد، فرمود که در موضع مناسب خندقی کندند. امیرالمؤمنین علی و زبیربن العوام بکشتن آن طایفه مأمور گشته فوج فوج ایشان را بکنار خندق می آوردند و گردن میزدند و از مشاهیر آن جماعت یکی کعب بن اسد بود دیگری حی بن اخطب بثبوت پیوسته که چون مهم یهود بنی قریظه بر نهج مسطور فیصل یافت خون از جراحت سعدبن معاذ در سیلان آمد و در وقت سکرات سید کاینات علیه افضل الصلوة و اکمل التحیات ببالین او رفته سر سعد رابر زانوی همایون خود نهاد وگفت الهی سعد در راه تو زحمتها کشیده تصدیق رسول تو نمود و هر حقی که در اسلام بر وی بود، ادا کرد. روح او را بخوبترین وجهی بردار. سعد آواز آن حضرت شنیده چشم باز کرد و گفت السلام علیک یا رسول اﷲ من گواهی میدهم که تو رسول خدائی و چنانچه می باید تبلیغ رسالت بجای آوردی . سر خود را اززانوی آن حضرت برداشت چون پیغمبر از منزل سعد بیرون آمد سعد همان لحظه برحمت ایزدی پیوست . جبریل نازل گشته گفت ای محمد کیست از اصحاب تو که وفات یافته که ابواب سموات برای او مفتوح شده و عرش رحمان برای او در اهتزاز آمده رسول (ص ) فرمود که حالا بر سر بالین سعد بودم و او را بر جناح سفر آخرت یافتم . آنگاه حضرت رسالت پناه بخانه ٔ سعد تشریف برد فرمود تا او را غسل دادند و بر وی نماز گزارده جنازه اش را به بقیع رسانیدند و بثبوت پیوسته که سعدبن معاذ رضی اﷲ عنه قبل از وصول رسول (ص ) بر دست مصعب بن عمیر ایمان آورد وبنی عبدالاشهل را که قوم او بودند، جمع کرده پرسید که من چگونه کسی ام در میان شما جواب دادند که سید ما و افضل مائی . سعد گفت مکالمه میان من و شما حرام است مادام که تمام رجال و نسوان شما بخدا و رسول او ایمان نیاورند. همان روز در تمامی آن قبیله از مرد و زن یک نفر نماند که همه مؤمن و موحد شدند. مدت عمر سعدبن معاذ رضی اﷲ عنه سی و هفت سال بود و از جمله وقایع سال پنجم از هجرت بروایت صاحب مستصفی دیگر آن است که حضرت مصطفی علیه السلام در ذی حجه ٔ آن سال ابوعبیده ٔبن الجراح را با سیصد کس بجانب سیف البحر ارسال داشت و ابوعبیده بصوب مقصد روان شده توشه ٔ مجاهدان در آن سفریک انبان خرما بود. در اوایل سفر هر روز نفری از آن لشکر یک خرما می خورد و بعد از آن مهم به نیم خرما قرار یافت . آنگاه رزاق بی منت ماهی از دریا بساحل انداخت که مدت یک ماه غذای آن سیصد کس از گوشت آن ماهی بود. از واقدی مروی است که گفت چون در آن سریّه توشه ٔ اصحاب خیرالبریه روی در نقصان نهاد، قیس بن سعدبن عباده رضی اﷲ عنهما گفت کیست که شتر به خرما بفروشد بشرط آنکه حالا تسلیم نماید و خرما در مدینه بستاند. عمربن الخطاب این سخن شنیده بر زبان آورد که عجب است ازین جوان که چیزی ندارد و بمال پدر جوانمردی مینماید.گفت پدر من پیادگان را سوار میسازد و گرسنگان را سیر میسازد قرضی را که من از برای مجاهدان دین کرده باشم چگونه ادا نکند. پس مردی از جهینه پنج شتر به دو وسق خرما بدو فروخت وهر روز قیس یک شتر را کشته بر آن سیصد کس قسمت مینمود دو شتر مانده بود که ماهی از آن بحر بیرون افتاد و ابوعبیده نگذاشت که آن دو شتر قیس بکشد چون بمدینه رسیدند سعدبن عباده زبان بتحسین پسر گشاد و نخلستانی به وی داد که هر سال پنجاه وسق خرما حاصل میشد و بهای پنج شتر را به جهنی رسانیده و جامه ای هم پوشانید. چون این کیفیت بسمع خیرالبریه علیه السلام و التحیة رسید نسبت به قیس فرمود که انه من اهل بیت جواد - انتهی . و بلعمی آورده است : و سبب این حرب آن بود که جهودان که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ایشان را از حصار بنی نضیر رانده اندر همه شهرها وخیمه های عرب همی رفتند و یاری همی خواستند بحرب پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم تا همه را بفریفته که به در مدینه آیند. چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آگاه شد که کافران همه بحرب می آیند اندرماند و ابوسفیان با ایشان یکی بود و هر کس را بیمی رسیده بود ازو و ستمی به او خدای تعالی آیه فرستاد و گفت : اَلَم تر الی الذین َاوتوا نصیباً من الکتاب یومنون َ بالجبت والطاغوت . (قرآن 51/4). پس پیغمبر علیه الصلوة والسلام اصحاب را گرد کرد و از ایشان مشورت خواست همه گفتند ما را شهرحصار باید گرفت . سلمان پارسی گفت یا رسول اﷲ اندر شهرهای عجم چون لشکر بسیار روی به ایشان نهاد گرداگردشهر اندر، حفره بکنند تا سوار را راه اندرآمدن نبود. پس پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم تدبیر سلمان خوش آمد و همه یاران همچنین صواب دیدند. پس مردمان مدینه گرد آمدند و خندقی کندند بیست ارش پهنا و هر چهل ارش به ده مرد دادند و هر روز پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آنجا آمدی و قبه برزدندی ازبرای او تا آنجا بنشستی و مردم کار بهتر کردندی . چون یک ماه شد از آن پرداخته بودند پس سپاه قریش و کافران به در مدینه آمدند و مردمان دل شکسته شدند و بترسیدند که هرگز چنان سپاه ندیده بودند سپاهی که بسیار سلاح در میان ایشان بود. خدای تعالی گفت : اذ جأوکم من فوقکم و من اَسفل منکم واذا زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر. (قرآن 10/33). و این صفت خود پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفته بود که خدای عزوجل میگوید که سپاهی می آید که چشم مردمان خیره شود و دلها از جای بشود و دستها بلرزه افتد وهیچ کس نداند که مدینه از دست ایشان برهد یا نه و از پس آن مردمان آبادان بماند. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت خدای تعالی مرا نصرت دهد و ایشان هزیمت شوند پس چون لشکر کفار هزیمت شدند بسیاری از مشرکان ایمان آوردند و هر کس را راستی پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم یقین شد و خدای تعالی بیازمود مؤمنان و منافقان را و در شأن مؤمنان چنین گفت : و لما رأی المؤمنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا اﷲ و رسوله و صَدق اﷲ و رسوله و مازادهم الا ایماناً و تسلیماً. (قرآن 22/33). و در شأن منافقان چنین گفت : و اذ تقول المنافقون و الذین فی قلوبهم مرض ما وعدنا اﷲ و رسوله الاّ غرورا. (قرآن 12/33). پس چون کافران خندق مدینه را بدیدند بتعجب بماندند که هرگز ندیده بودند و نتوانستند اندرآمدن و هر روزی کافران به در مدینه آمدندی و پیغمبر علیه السلام بر لب خندق بنشستی و کس بیرون نشد و حرب نکردند. آن حضرت بر لب خندق بخفتی و منافقان بشهر شدندی و گفتندی که اگر کاری بر محمد افتد ما به خانه ها باشیم چنانکه خدای عزوجل فرمود: و یستأذن فریق منهم النبی یقولون ان بیوتنا عورة و ما هی بعورة ان یریدون الا فرارا. (قرآن 13/33). پس کافران بیست وشش روز آنجا ببودند و هیچ حربی نبود مگر گاهگاهی تیری به یکدیگر می انداختندی و از کافران سه تن کشته شدند و یکی از مهتران قریش بخندق آمد با شش تن و نتوانست برآمدن چون بخواست شد از اسبش بیفکندند و امیرالمؤمنین علی چون آن بدید خویشتن را بخندق اندرافکند و بر بالا شد و از آن کافر نبرد خواست . کافر گفت من نخواهم که تو بر دست من کشته شوی . کافر خشم گرفت و از اسب فرود آمد و پیش علی رفت . علی او را زخمی زد و بیفکند وسرش ببرید و از جمله مبارزان قریش عمروبن عبدود روزبدر حاضرشده بود با قریش و از آنجا بهزیمت شده بود و بدین حرب خندق آمده بود. یک روز سلاح درپوشید و بلب خندق آمد که ببیند و گردِ کنده همی گشت . گروهی بیامدند و علی را میستودند و میگفتند این علی غلامی است که هیچ کس با او بحرب برنیاید وعمر را اسبی بود ملهوف بفرمود تا پولاد بر پیشانی اسب بستند و عمرو بر آن اسب برنشست و پیش اندرآمد و از خشم با خویشتن میگفت اسرع الملهوف لاطاقة لی وائتنی بالدرع یا ذالرجل و هلم السیف و الرمح معاً فا کرّ الیوم کرالبطل خرج الفرسان من سادتنا کلهم قد فزعون بعلی و خود برسرنهاد و آهنگ خندق کرد با غلامی چند و اسب بخندق اندرافکند و خواست که از آن سو شود هیچ راه نیافت ، بازگشت و از خندق برآمد. علی علیه السلام آگاه شد که عمرو بحرب او آمده بود، بخندق فرود آمد و از خندق برآمد عمرو را دید ایستاده بر اسب . عمرو گفت تو کیستی گفت من علی بن ابیطالبم . گفت به چه کار آمده ای . گفت بدان که تا ترا بکشم . عمرو گفت من عیب دارم با تو حرب کردن . علی گفت من هیچ عیب ندارم اگر با من حرب خواهی کردن همچنانکه منم پیاده باید شدن . عمرو خشم گرفت و از اسب فرود آمد و شمشیر بزد و پای اسب بیفکند و گفت اکنون هیچ بهانه نماند اکنون ترا بنمایم و عمرو مردی بود که در همه قریش ازو مردانه تر نبود و با یکدیگر آویختند از بامداد تا نماز پیشین و هر ضربتی که علی بزدی عمرو رد کردی و هر ضربتی که عمرو زدی علی رد کردی پس علی عمرو را گفت نگفته بودی که کسی را بیاری نیارم گفت کرا بیاری آوردم ؟ گفت اینک پسرت آمد. عمرو باز پس نگریست علی شمشیری بزد و پای عمرو بیفکند. عمرو گفت مکر کردی . امیرالمؤمنین گفت الحرب خدعة. پس عمرو آن پای بریده برداشت و سوی علی انداخت و علی شمشیر بزد و عمرو را به دونیم کرد و بخندق فرود آمد و سوی مسلمانان آمد و مشرکان چون خاک و گرد دیدند و عمروبن عبدود را کشته دیدند دل کافران بشکست و بحرب فراز نیامدند پس مردی از بنی غطفان نام او نعیم بن مسعود مردی بود از مهتران و خدای او را مسلمانی اندر دل افکند و بچادر نزدیک پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آمد و مسلمان شد و گفت یا رسول اﷲ من دیرگاه است تا دین پنهان میدارم اکنون فرمانی بده . فرمود آن خواهم یا نعیم که بروی و این کافران را از یکدیگر بپراکنی . نعیم با ابوسفیان و مهتران دوستی داشتی و همان شب برفت و جهودان بنی قریظه را گرد کرد و گفت شما دانید دوستی من با شما و نصیحت کردن با شما همیشه کار من . کار شما با محمد چنان بینم که قریش و دیگر یهودان که از راه دور آمده اندبه آمدن پشیمانند و هر کسی بناحیت خویش باز روند که شما اینجا نتوانید بودن نبیند که چندین روز است که شما اینجا نشسته اید و آغاز حرب نمیکنند تا شما کنید اگر ظفر بیابید چیزی بربایند. همه گفتند راست میگوئی اکنون ما را چه تدبیر است . گفت اکنون من روی آن بینم که با محمد حرب نکنید تا از مردمان مکه و بنی غطفان گروگان و فرزندان و مهتران ایشان با شما باشند تا از کار محمد بپردازید. گفتند همچنین باید کردن وما رانصیحت کردی و نعیم از آنجا بازگشت وسوی ابوسفیان شدو مردمان قریش را گرد کرد و گفت شما دانید که دوستی من با شما دیرینه است من چنین شنیدم ولیکن کس را مگوئید تا خود چگونه آید، بدانید که این جهودان بنی قریظه با محمد عهد داشتند وعهد او بشکستند و با شما یکی شدند اکنون پشیمان شدند بر شکستن عهد و میترسند که فردا شما بازگردید و محمد آهنگ ایشان کند و بمحمد کس فرستادند که ما پشیمانیم و ازو زینهار خواستند و گفتند ما بهانه کنیم و قریش را کس فرستیم و فرزندان و مهتران ایشان را گروگان خواهیم و بتو دهیم تا بکشی واز ما خشنود شوی . من شما را آگاه کردم تا اگر از شما گروگان خواهند ندهید که بخون ایشان کار کرده باشید. ایشان بر او آفرین کردند و گفتند ما ترا سپاس داری کنیم بدین که کردی و نعیم از آن جا برفت و بنی غطفان را همان سخن گفت که قریش را گفته بود و آن روز آدینه بود و چون شب اندرآمد ابوسفیان و مردمان بنی غطفان کس فرستادند به بنی قریظه که فردا بیائید که بحرب رویم که این کار دراز شد و از دو یکی کار باید کردن . جهودان گفتند بحرب چگونه توانیم آمد. ابوسفیان کس فرستاد که اگر بدین حرب نیائید ما بازگردیم و برویم و بیش ازین اینجا نتوانیم بودن . جهودان گفتند آمد آن سخن که نعیم گفت . پس کس فرستادند و گفتند شما مردمانی هستید از راه دورآمده ما با شما بحرب یاری نتوانیم کردن تا آنگاه که فرزندان خود بما گروگان ندهید اگر بیرون آئید حرب کنیم و اگرنه بروید و خلاف اندر میان همه افتاد چون شب اندر آمد خدای عز وجل باد را فرمان داد تا در لشکرگاه دشمنان افتاد و همه خیمه ها از زمین برکند و سهم اندر دل ایشان افکند و بیم آن بود که صاعقه خواست آمدن پس ابوسفیان تدبیر گریختن کرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نماز خفتن بکرد و سلام نماز بازداد و از دور نگاه کرد اندر آن باد و گرد و صاعقه بر سر کافران ، روی به اصحاب کرد و گفت امشب خدای تعالی این مشرکان بپراکند، کیست از شما که برود و خبر بازآورد. سه بار این سخن بگفت و کس جواب بازنداد پس حذیفةبن الیمان را بخواند و فرمود برو تا ما را خبری آری ونگر تا چیزی نکنی که کار بر ما تباه شود پس حذیفه چون بلشکرگاه مشرکان رسید، ابوسفیان را دید که مردان را گرد همی کرد بخیمه اندر، حذیفه با آن مردمان بخیمه اندرشد. ابوسفیان گفت سخنی خواهم گفت هر کسی یار خویش بنگرند تا کسی غریب در میان ما نبود حذیفه پیش دستی کرد و آن را که پهلوی او بود گفت کیستی و چه مردی و این از بهر آن کرد تا کس او را نپرسد. مرد گفت من فلان پسر فلانم . ابوسفیان گفت ای قریش بدانید که ما اینجا نتوانیم بودن و بسیار رنج دیدیم و این بنی قریظه ما را خلاف کردند و با محمد عهد کردند ما اینجا نتوانیم بودن و علف نیست و ستوران ما هلاک شوند و اگر هیچ سختیی بما نرسیدی این را بسنده بودی و اگر محمد بداند که ما بر چه حالیم بر ما شبیخون کند و همه را بکشد ما را امشب بباید رفتن و اگر ما بامداد رویم محمد ما را دریابد و آن شب همه بهزیمت برفتند و هر چیزی گران که داشتند همه آنجا بگذاشتند. چون مردم از خیمه بیرون آمدند و بایستادند ابوسفیان را دیدند که از خیمه بیرون می آید و آن جمازه که بر در خیمه بسته بود برنشست زانوی شتر بسته بود، پس دست فراز کرد بر شتر وزانوی شتر بگشاد و برفت و حذیفه گفت من توانستم در آن حال ابوسفیان را کشتن اما پیغمبر علیه الصلوة و السلام گفته که هیچ چیز مگوی . چون حذیفه بازگشت که بمدینه آید، همه صفت پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفته بودو خدای عزوجل آیه فرستاد: یا ایهاالذین آمنوا اذکروا نعمة اﷲ علیکم اذ جأتکم جنود فارسلنا علیهم ریحاًو جنوداً لم تروها. (قرآن 9/33). خدای عزّوجل ّ آن لشکر کافران را همه بپراکند و بنی غطفان بازگشتند و این بماه شوال بود ده روز مانده از سال پنجم از هجرت ، پس پیغمبر علیه الصلوة و السلام گفت دیگر قریش بحرب مانیایند ما را بحرب قریش باید رفتن . و رجوع به امتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص 215 و 534 شود.
ترجمه مقاله