برص
لغتنامه دهخدا
برص . [ ب َ رَ ] (ع اِ) بیماریی است که بر پوست بدن پدید آید و جاجا سپید گردد سپیدتر از رنگ پوست . (یادداشت مؤلف ). پیسی اندام از فساد مزاج . (غیاث اللغات ). پیسگی . پیش . پیسی . (زمخشری ). سلع. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سپیدی باشد در ظاهر بدن دربعضی اعضاء. مرضی است که داغهای سیاه یا سپید بر اندام پدید آیند. (غیاث اللغات از منتخب ) :
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است .
آری به داغ و درد سرانندنامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام .
- برص ابیض ؛ پیسی .
- برص اسود ؛ قوبای مقشر.
- برص الاظفار ؛ سپیدی که بر ناخنها افتد.
- برص دار ؛ مبتلی به بیماری برص :
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
بر تن شیر فلک جذام برآمد.
- برص زده ؛اسلع.
- برص منتشر ؛ پیسی که تمام اعضاء را فراگیرد.
|| یکی از عیبهایی که اسب بدان دچار میشود. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 28 شود. || سپیدی زخم به شده . (آنندراج ). سپیدی جراحت به شده ٔ ستور. (منتهی الارب ). || (مص ) پیس اندام شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و رجوع به مفردات ابن البیطار در کلمه ٔ خلد شود.
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است .
خاقانی .
آری به داغ و درد سرانندنامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام .
خاقانی .
- برص ابیض ؛ پیسی .
- برص اسود ؛ قوبای مقشر.
- برص الاظفار ؛ سپیدی که بر ناخنها افتد.
- برص دار ؛ مبتلی به بیماری برص :
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
بر تن شیر فلک جذام برآمد.
خاقانی .
- برص زده ؛اسلع.
- برص منتشر ؛ پیسی که تمام اعضاء را فراگیرد.
|| یکی از عیبهایی که اسب بدان دچار میشود. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 28 شود. || سپیدی زخم به شده . (آنندراج ). سپیدی جراحت به شده ٔ ستور. (منتهی الارب ). || (مص ) پیس اندام شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و رجوع به مفردات ابن البیطار در کلمه ٔ خلد شود.