ترجمه مقاله

دادر

لغت‌نامه دهخدا

دادر. [ دَ / دِ ] (اِ) برادر، اخ . برادر به لهجه ٔ مردم ماوراءالنهر. (برهان ). شقیق . (نصاب ) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأاﷲ.

انوری .


لبیب ، عاقل و غمر و غبی و غافل ، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب ، یار.

فراهی (نصاب الصبیان ص 11).


آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.

مولوی .


تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.

مولوی .


از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان .

مولوی .


شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.

مولوی .


- هفت دادران ؛ هفت برادران که بنات النعش باشد.
|| دوست . (برهان ). شفیق . (نصاب ).
ترجمه مقاله