ترجمه مقاله

دنگ

لغت‌نامه دهخدا

دنگ . [ دَ ] (ص ) احمق و بیهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان . (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق . (از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله . (غیاث ). دیوانه و بیهوش . (شرفنامه ٔ منیری ). گیج . هاج . سرگشته . مات . دند.(یادداشت مؤلف ). احمق . (فرهنگ اوبهی ) :
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مَرید.

مولوی .


چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .

مولوی .


ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
ملک را بر هم زدندی بی درنگ .

مولوی .


تا پری روی تو در دایره ٔ خط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ .

کلیم (از آنندراج ).


امارت بر سلیمان شد مقرر
وزارت برنجیب دنگ حیران .

الیاس قلندر (از دستورالوزراء).


- دنگ شدن ؛ دیوانه شدن . گیج شدن :
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد.

مولوی .


عالمی شد واله و حیران و دنگ
زآن کرشمه زآن دلال نیک شنگ .

مولوی .


دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ .

مولوی .


از می غفلت چو شود شاه دنگ
مال رعیت ببرد هر مشنگ .

سراج الدین .


- دنگ شدن سر (کله ، گوش ) کسی ؛ از کثرت هیاهو بگشتن حال دماغ او. از بانگها و فریادهای سخت گیجی و آشفتگی در سر پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- دنگش گرفتن ؛ خوش خیالی اش جنبیدن . دنه اش گرفتن به کاری ؛ بی نگاه کردن به عاقبت و نتیجه ٔ آن اقدام کردن . هوس نابجایی آمدن برای اینکه کاری کند. (یادداشت مؤلف ).
- دنگ کردن ؛ دیوانه کردن . گیج کردن . حیران ساختن :
صدهزاران نام خوش را کرده ننگ
صدهزاران زیرکان را کرده دنگ .

مولوی .


پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در دنگ آورنده دنگ کن .

مولوی .


- دنگ و دیوانه ؛ گول و احمق ونادان . (یادداشت مؤلف ).
- || سخت گرم . با حرارت بسیار: بخاری (کرسی ) دنگ و دیوانه شده است . (از یادداشت مؤلف ).
- دنگ و دیوانه کردن کرسی ؛ سخت گرم کردن آن که قابل تحمل نباشد. (یادداشت مؤلف ).
|| بی چیز. مفلس . دند و دنگ را به همین معنی ضبط کرده اند و ظاهراً یکی از آن دو بدین معنی درست و دیگری مصحف باشد، و آن را به صورت ونگ نیز آورده اند ولی دنگ صحیح است چه ، صورت دیگرش دند است . (یادداشت مؤلف ) :
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار دنگ .

سوزنی .


منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ .

سوزنی .


ما از شمار آدمیانیم و سنگ دل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ .

سوزنی .


کار تو بر سریش وهمه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گدا و دنگ .

سوزنی .


|| (اِ) نقطه ٔ پرگار. (از انجمن آرا)(آنندراج ). نشان و نقطه ٔ پرگار. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ) (غیاث ) (برهان ) (ناظم الاطباء). نشان و نقطه . (شرفنامه ٔ منیری ):
تویی مانند دنگ و من چو پرگار
به گردت بی سر و بی پای گردم .

ملقابادی (از انجمن آرا).


|| اصول کردن که مسخرگان و بازیگران برآرند. (لغت محلی شوشتر). || نصف بار اسب . (ناظم الاطباء). || جانوری مانا به گربه و از آن خردتر که به تازی وبر گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود.
ترجمه مقاله