ترجمه مقاله

سربلند

لغت‌نامه دهخدا

سربلند. [ س َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) سرفراز و عالی مرتبه . (آنندراج ). مفتخر. سرفراز. مباهی :
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.

خاقانی .


سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.

نظامی .


گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.

نظامی .


|| بلند. عالی :
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.

نظامی .


ترجمه مقاله