سیاه پوش
لغتنامه دهخدا
سیاه پوش . (نف مرکب ، اِ مرکب ) آنکه جامه ٔ سیاه پوشد. || مجازاً، زنگی . حبشی :
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش .
|| سیاه رنگ :
تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن
زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه .
|| شب گرد. عسس . میربازار. میرشب . (برهان ) (از آنندراج ). شرطة. (مهذب الاسماء) (تفلیسی ). || چاوش و آن کسی باشد که پیشاپیش پادشاهان دورباش گوید و این جماعت در قدیم بجهت هیبت و صلابت و سیاست سیاه می پوشیده اند. (برهان ) (از آنندراج ) : و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). || سوگوار ماتمی و صاحب تعزیت . (برهان ) (آنندراج ). || شیربانان یعنی جماعتی که شیر، ببر و جانوران درنده نگاه میدارند. (برهان ).
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش .
نظامی .
|| سیاه رنگ :
تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن
زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه .
خاقانی .
|| شب گرد. عسس . میربازار. میرشب . (برهان ) (از آنندراج ). شرطة. (مهذب الاسماء) (تفلیسی ). || چاوش و آن کسی باشد که پیشاپیش پادشاهان دورباش گوید و این جماعت در قدیم بجهت هیبت و صلابت و سیاست سیاه می پوشیده اند. (برهان ) (از آنندراج ) : و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). || سوگوار ماتمی و صاحب تعزیت . (برهان ) (آنندراج ). || شیربانان یعنی جماعتی که شیر، ببر و جانوران درنده نگاه میدارند. (برهان ).