ترجمه مقاله

یخ

لغت‌نامه دهخدا

یخ . [ ی َ ] (اِ) آب فسرده شده که بر اثر سرما جامد شده باشد و جمس و هتشه و هسر و هسیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). هَسَر. (لغت فرس اسدی ). ثلج . جمد. جمود. جلید. خسر. آب منجمد از سردی . (یادداشت مؤلف ). عینک از تشبیهات اوست . (آنندراج ) (غیاث ). فارسی جمد است . (از نشوء اللغة ص 25). آب که بر اثر قرار گرفتن درهوای سرد در درجات زیر صفر فسرده باشد :
همی باش پیش گشسب سوار
چو بیدارگردد فقاع و یخ آر .

فردوسی .


چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .

فردوسی .


گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم .

فردوسی .


چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران .

منوچهری .


چون برف نشسته و چو یخ بربسته . (گلستان ).
کاشه ؛ یخ تنک . (لغت فرس اسدی ). پخش ؛ بانگ یخ . (لغت فرس اسدی ). زرنگ ؛ یخی که در زمستان از ناودان آویخته بود. (لغت فرس اسدی ). ارزیز؛ یخ ریزه . خشف . خشیف ؛ یخ نرم . (منتهی الارب ).
- آب بر یخ زدن ؛ محو کردن . (ناظم الاطباء).
- آب یخ (به اضافه ) ؛ آبی که در آن یخ افکنده اند سرد شدن را. ماءالثلج . (یادداشت مؤلف ).
- با یخ و ترشی ، یا با یخاب و ترشی ؛ با شدت و سختی و با عذاب و شکنجه ٔ هرچه تمامتر: پولها را از او با یخ و ترشی پس می گیرند. (یادداشت مؤلف ).
- برات بر یخ ؛ برات به سوی یخ . قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- برات بر یخ نوشتن ؛ وعده و قول بی اعتبار دادن به امری بی اعتبار و فانی و خلل پذیر :
برات اجری آب ار نوشته شد بر یخ
در آن سه مه که نمی یافت آب مجری را .

سلمان ساوجی .


- برات به سوی یخ ، برات بر یخ ؛ قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- بر یخ زدن ؛ فراموش کردن و محو کردن . (ناظم الاطباء).
- || فراموش کنانیدن . (ناظم الاطباء). به فراموش شدن داشتن .
- || کنایه از ناپایدار کردن و معدوم گردانیدن و هیچ انگاشتن . (فرهنگ سروری ).
- بر یخ نگاشتن نام کسی را ؛ او را به کلی فراموش کردن و نابوده انگاشتن . بر یخ نوشتن :
سیر آمدم از بهانه ٔ خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من .

فرخی .


- بر یخ نوشتن ؛ بر یخ نگاشتن . یقین به نماندن و بشدن آن کردن . نابوده بر شمردن . به هیچ شمردن . به حساب نیاوردن . از وصول آن مأیوس شدن . (یادداشت مؤلف ) :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.

ناصرخسرو.


بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته .

نظامی .


جهان شربت هریک ازیخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت .

نظامی .


وجه شربتها که دادی نسیه ام
گر فراموشت شود بریخ نویس .

کمال اصفهانی .


به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس .

سعدی .


- || بیهوده کوشش کردن . (ناظم الاطباء).
- || بیهوده و ضایع کردن . (فرهنگ رشیدی ).
- بنای چیزی بریخ کردن یا داشتن ؛ بر چیزی ناپایدار و فانی و خلل پذیر قرار دادن یا قرار داشتن . کنایه از بی اعتبار و سست بنیان بودن آن چیز :
های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند
زو فقع بگشای چون محکم نخواهی یافتن .

خاقانی .


ولی خانه بر یخ بنا دارد و من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی .

خاقانی .


- چون خر یا گاو یا گوساله بر یخ ماندن ؛ سخت متحیر و عاجز و ناتوان ماندن : چون به سخن گفتن و هنر رسند چون خر بر یخ بمانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415).
- دشنه ٔ یخ ؛ وجودی غیرمؤثر و ناپایدار :
عناد خصم تو با رونقت چه کار کند
همان که با ورق آفتاب دشنه ٔ یخ .

بدیع نسوی .


- روز بر یخ کشیدن ؛ بر یخ نگاشتن زمان . عمربه انتها رسیدن . نابود شدن . کنایه از مردن :
چو کاوس و جمشید باشم به راه
چو زایشان ز من گم شود پایگاه
بترسم که چون روز بر یخ کشند
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشند.

فردوسی .


- سنگ روی یخ شدن ؛ سخت خجل شدن از برنیامدن حاجت پس از سؤال و خواهش و امثال آن . (یادداشت مؤلف ).
- قلیه ٔ یخ ؛ یخ خردکرده در ظرفی بزرگ برای نهادن پاره ای میوه ها که سردی آن مطلوب است مانند خیار و انگور و هنداونه . (یادداشت مؤلف ).
- گل یخ ؛ ذوالاکمام . (یادداشت مؤلف ).
- مثل یخ ؛ با بدنی سرد و افسرده .
- || گفتاری بی محک . (امثال و حکم دهخدا).
- همچو یخ افسردن (یا فسردن ) ؛ سخت سرد نفس شدن :
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی .

عطار.


- همچو یخ افسرده بودن ؛ سخت سردنفس بودن . دم سرد داشتن . مقابل دم گرم و گیرا داشتن . از شور و آتش عشق بی بهره بودن :
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است .

عطار.


گر بِاستی همچو یخ افسرده ای
گاه مرداری و گاهی مرده ای .

عطار.


ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری .

عطار.


- یخ در آب بودن ؛ زود نابود و فنا شدن :
این یخ در آب چند بتواند بود
وین برف در آفتاب تا کی باشد.

سعدی .


- یخ قالبی ؛ یخ مصنوعی که در قالبها و به اندازه ٔ خاص گیرند. (یادداشت مؤلف ).
- یخ گشتن ؛ منجمد شدن . یخ بستن :
یکی تند ابر اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد
سراپرده و خیمه ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ .

فردوسی .


- یخ مصنوعی ؛ یخ قالبی . یخ که به وسیله ٔ ماشین گیرند. (یادداشت مؤلف ). یخ که از ریختن آب در یخچالهای برقی یا مخازن کارخانه ٔ یخ سازی به دست آید.
- امثال :
یخ کنی !؛ سخت بی نمک و بی مزه گفتی . (یادداشت مؤلف ).
یخ بسیار آب شود یا خیلی آب شود تا فلان کار شود ، این مثل در محلی گویند که کار به مشقت و تعب بسیار صورت گیرد. (آنندراج ) :
فلک آسان به کام زاهد بارد کجا گردد
یخی بسیار گردد آب تا این آسیا گردد .

سیدحسن خالص (از آنندراج ).


|| خالها که در الماس و جز آن افتد به رنگی شبیه تگرگ و برف و یخ برفی . لک سپید که در بعضی جواهر ثمینه چون الماس و زمرد باشد و آن در احجار نفیسه عیب است . حرمله و اقسام آن : نمش ، حرملی ، رتم بلقة است . (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله