ترجمه مقاله

ی

لغت‌نامه دهخدا

ی . (حرف ) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است . در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی » در «خدای » و «ی اوّل » چنانکه «یَ» در «یار» و «پارسایی »، و «ی وسط» چنانکه «یَ » در «امین »، و «ی آخر» چنانکه «َی » در «مسلمانی ». این علائم کتبی در عربی و فارسی علاوه بر اینکه نماینده ٔ حرف صامت «ی » [ ی ِ ] است نماینده ٔ مصوت «ی » [ ای ] هم هست و با آنکه این دو از نظر زبانشناسی دو حرف کاملاً جداگانه است ، در عربی و فارسی یک حرف بشمار می رود و با توجه به تلفظ خاص یای مجهول که شرح آن خواهد آمد این علائم کتبی نماینده ٔ سه صدا و سه حرف خواهد بود.
ابدالها :
> حرف «ی » در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن .
> مقابل با همزه ٔ مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی ):
ارنداغ = یرنداغ .
اغناق = یغناق .
اکدش = یکدش .
> در افعال مبدو به همزه ٔ مفتوح و مضموم ،هنگام الحاق «ب » یا حرف نفی «ن » و حرف نهی «م » پس از حروف مزبور و پیش از فعل ، «ی » بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن . میاموز. میاور. بیاورده ام . بیاسودی . بیارامیده . بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .

فردوسی .


نوادر و عجایب بود که ... همه بیاورده ام به جای خویش . (تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی [ امیر محمد ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده . (تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ).
نشانه ٔ بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.

ناصرخسرو.


میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.

ناصرخسرو.


همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگررا همی بیوبارند.

ناصرخسرو.


گربدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال .

ناصرخسرو.


گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.

ناصرخسرو.


خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.

ناصرخسرو.


از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.

ناصرخسرو.


فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.

ناصرخسرو.


بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 337).


نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش .

ناصرخسرو.


> بدل از «الف » آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن . (در برخی لهجه ها).
> به «و» بدل شود :
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن .
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن :
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.

کسائی (از المعجم ص 228).


ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.

ناصرخسرو.


> گاه به «ت » متقابل واقع شود:
خدای = خداة
> نیز متقابل «ج » آید:
جاری = یاری .
جبغو = یبغو.
جربوز =یربوز.
جغرات = یغرات .
دجله = دیله .
> بدل «ج » آید:
جوانویه = یوانویه .
> گاه با «چ » متقابل آید:
ماچه = مایه . (ماده ).
> گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی .
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس )
ماده = مایه :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع وخوی اندر.

دقیقی .


مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.

فردوسی .



> گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین :
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین .

سنائی .


> به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
> به «ک » تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
> بدل «گ » آید:
آذرگون = آذریون .
زرگون = زریون .
هماگون = همایون .
> به «ل » تبدیل شود:
نای = نال .
بنیاد = بنلاد :
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است .

فرالاوی (از فرهنگ اسدی ).


چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.

شیخ روزبهان (از آنندراج ).


> بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه .
بودن = بیدن .
رهاوی = رهائی . (نام مقامی از موسیقی ).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.

(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).


> بدل از «هَ» آید:
برناه = برنای .
خداه = خدای .
خوه = خوی (عرق ).
دومادره = دومادری .
راه = رای .
راهگان = رایگان .
روهنده = روینده .
فربه = فربی :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.

ناصرخسرو.


ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست باﷲ مار نیست .

ناصرخسرو.


لاغر از آن نمی شود چون بره ٔ دومادری .

خاقانی .


> در عربی بدل همزه ٔ مفتوحه آید:
ابرین = یبرین .
ابنم = یبنم .
اثرب = یثرب .
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی .
ازانی = یزنی .
اذبل = یزبل .
اشب = یشب .
اسار = یسار.
الل = یلل .
الملم = یلملم .
النجوج = یلنجوج .
اهاب = هیاب .
ثوب ادی = ثوب یدی .
> بدل «ث » آید:
ثالی = ثالث . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل «ج » آید:
تیصیص = تجصیص .
جثیات = جشجات .
شیرة = شجرة.
خَرَج معی = خرج معج .
> بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
> بدل «ص » آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری .
> بدل «ک » آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
> بدل «ل » آید:
املیت = امللت . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل از «م » آید:
دیاس = دماس .
> بدل از «ن » آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج 10 ص 461).
>به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ .
> بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوة الاباﷲ = لاحول و لاقوة...
> بدل از «هَ» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> در اماله «الف » به «ی » بدل شود:
حساب = حسیب .
سلاح = سلیح .
رجوع به «یاء» اماله شود.
>«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد به «ه » مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که ) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که ) ز پا افتادی

#


ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به ) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام .

محمدبن وصیف .



یعنی به ابویوسف ... وشما را بی (= به ) خدای خواند که شما او را نشناسید.(تاریخ سیستان )، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است »کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.

ناصرخسرو.


|| «ی » در فارسی اقسامی دارد:
1 - «ی » اصلی و «ی » وصلی :
اصلی چون «یاء» درگیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آیدو معانی گوناگونی را افاده کند.
2 - «ی » معروف و «ی » مجهول : هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی ، گاه معروف است و گاه مجهول . «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون : تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسره ٔ ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون : تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی » که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون : دَیر. کَی . مَی . رَی و جز آن . لهجه ٔ «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است وشاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجه ٔ محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء»معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول . «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند . صاحب المعجم گوید: کسره ٔ ماقبل «ی » دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه . مشبعه چنانکه کسره ٔ نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسره ٔ مشبعه را مکسور معروف و به کسره ٔ ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحه ٔ 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسورمعروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهرآنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات مماله ٔ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است :
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
زخلق سرزنشم باشد از خدای عتیب .
-انتهی . و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده : 1- یاء مفرد مخاطب حاضر . 2- یای لیاقت . 3- یای مصدری . 4- یای نسبت . 5- یای تعظیم و حشمت . 6- یای تعجب . 7- یای اثبات صفت . و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است : 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت . 3- یای تعظیم وتمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت . 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است ». 6- باز هم نوعی زاید . 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب . و صاحب آنندراج آرد: ... عراقیان در محاوره ، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی ... و برای نسبت ، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی ... و یای لیاقت ، چون گذشتنی ...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی ، چون : ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی . و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... ودر کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسره ٔ اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته ... «یاء» معروف بر چند قسم است : نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی ... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است ... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط وجزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی .
انواع «یا»های معروف :
1 - «ی » خطاب ، این «ی » به آخر افعال و رابطه ٔ جمله ها درآید و یکی ازشش ضمیر متصل فاعلی یعنی م . ی . د. یم . ید. ند. باشدکه بجز به افعال و رابطه ٔ فعل به کلمه ٔ دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطه ٔ «است » بدین صورت باشد «استی » ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای ،ئی » درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل : من . تو. او... چنین باشد: «توئی » یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم »، هم مخفف من استم یا من هستم است . صاحب المعجم آن را حرف ضمیر ورابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی . تو توانگری - انتهی . و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه :
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی .
- انتهی . صاحب براهین العجم این «ی » را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است :
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی .
و سپس گوید این «ی » به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود ، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی . و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی » از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی ، یعنی طفل هستی - انتهی . در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف » و«واو» و «های » غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی ، تو خوش خوئی ، تو تشنه ای ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی » متصل کنند چون :
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).


یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده : مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است :
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه .

فرالاوی .


گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای .

دقیقی .


لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .

دقیقی .


سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری به زیر درع و خوی اندر.

دقیقی .


ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یارشی .

دقیقی .


نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش .

طاهر فضل .


ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .

خسروی .


اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .

فردوسی .


بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.

فردوسی .


ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .

فردوسی .


که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فره ٔ ایزدی .

فردوسی .


روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی .

فردوسی .


ترا کردگار است پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.

فردوسی .


کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین .

فردوسی .


سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی .

فردوسی .


گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی .

طیان .


ز آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.

فرخی .


تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .

لبیبی .


پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید.

عنصری .


بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم .

عنصری (وامق و عذرا، ص 360).


به بر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و توشادی سخت .

عنصری .


من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی .

عنصری .


اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). امروز تو خلیفت مائی . (تاریخ بیهقی ).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.

اسدی .


همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای .

اسدی (گرشاسبنامه ص 239).


بر توخندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.

ناصرخسرو.


ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی .

سوزنی .


توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی .

انوری .


ز نه فلک به جهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی .

سیف اسفرنگ .


از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی .

مولوی .


حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی .

سعدی .


تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی .

سعدی .


الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی .

سعدی .


گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری .

سعدی .


رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش .

سعدی .


آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی .

سعدی .


ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست .

سعدی .


دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .

سعدی .


تو بزرگی و در آیینه ٔ کوچک ننمائی .

سعدی .


بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی .

سعدی .


ماری تو که هر که را ببینی بزنی .

سعدی .


|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی . این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی وقابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم .
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتی که مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی . || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است . باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی . || اقسام «ی » در عربی : ی در عربی نیز بر چند گونه است : 1 - «یاء» تأنیث ؛ در افعال چون تکتبین و اکتبی ؛ و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی . 2 - «یاء» انکار یا استنکاربقول صاحب تهذیب چون بحسنیه ، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن ، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاءوقف ملحق سازند. 3 - حرف تذکار، چون قدی و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قوم ِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای . همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیه ٔ شریفه ٔ «و ما انتم بمصرخی » که اصل بمصرخینی است . گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست . این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی . و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی ، قدنی ، قطنی . و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است . 4 - «یاء» تثنیه ؛ چون رأیت الصالحین . [ ن ِ ] 5 - «یاء» جمع؛ چون : رأیت الصالحین [ ن َ ] . 6 - «یاء» محوله ؛ مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان » و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسره ٔ ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7 - یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8 - یاء فاصله ٔ میان ابنیة؛ مانند یاء صیقل و عیهرة و مانند اینها. 9 - یاء همزة خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئة. 10 - یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل . 11 - یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس :
اذا ما عد اربعة فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی .
12 - یاء ثعالی و ضفادی ، یعنی ثعالب و ضفادع : و لضفادی جمة نقانق . 13 - یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک » با اینکه در موضع جزم است حذف نشده . 14 - یاء جزم مرسل ؛ چون : اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15 - یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی اﷲ که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است . 16 - یاء تعایی ؛ چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان . 17 - یاء صله در قوافی ؛ مانند: یا دار میة بالعلیاء فالسندی که کسره ٔ دال به یاء تبدیل شده . خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی .
که نضال ، نیضال شده و در این مصراع : علی عجل منی اطأطی ٔ شیمالی که شمالی ، شیمالی شده است . (از تاج العروس ) (لسان العرب ). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی ، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند و آنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 699).


نگارا برمن بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.

حافظ.


خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیعالعمر فی مرعی حماکم
حماک اﷲ یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک اﷲ من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق .

حافظ.


فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی .

حافظ.


بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیرقدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی .

حافظ.


احمداﷲ علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی .

حافظ.


|| «ی » نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون : لبنانی . قواعد الحاق ِ یاء نسبت : اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ،فَخذی و مَلک ، مَلکی . و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق ، مشرقی و در مغرب ، مغربی . اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصرة، ناصری . و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1 - اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت ، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی ، فتوی . 2 - اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی ، مرموی ، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی ، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی ، ذفری . و قلب آن به واو نیز جایز است : حُبلوی ،ذفروی . لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون : طوباوی و دنیاوی . 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون : بَرَدی ̍، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی ، مُصطفی ّ. ودر نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون : مصطفوی . در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است : 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون : قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی . 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی ، و سمائی وسماوی هر دو جایز است . ولی در کلمه ٔ شاء بجز شاوی شنیده نشده است . الحاق یاء نسبت به اسم منقوص : 1- اگریاء منقوص در مرتبه ٔ سوم اسم باشد به واو قلب شود وماقبل واو مفتوح گردد، چون : عمی ، عموی . 2 - و اگر در مرتبه ٔ چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض ، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون : قاضوی و ماضوی . 3- اگر یاء در مرتبه ٔ پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که درنسبت : مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل : اگر وزن فعیل صحیح الاَّخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون : مسیح ، صلیب و حدید که در نسبت : مسیحی ، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنی ّ و علی ّ که غَنوی ّ و عَلوی ّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیلة: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون : مدینة، مَدنی ؛ فریضة، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعی ّ و سلیقی ّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون : طویلة و عزیزة که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیلة: کلیه ٔ قواعدی که درباره ٔ فعیل و فَعیلة آوردیم ، نسبت ِ به فُعیل و فُعیلة نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصی ّ و قُلیل و اُمَیمة. که در نسبت ، عُقیلی و قُصوی ّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون : قلنسوه و ترقوة که در نسبت قلنسی ّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدوی ّ؛ دلو، دلوی . قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشددة:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشددة بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریة که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَی ّ، حَیوی ّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت به همان واو بازگردد چون طی ّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده :
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن ، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون : اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی ، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی . و در ابنة، ابنی و بنوی هردو روا باشد. 2- در کلمات : ید و دم ، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشدبه واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی . و هم الحاق یاءنسبت به همین صورت کلمه جایز است ، چون : دمی و یدی . و اگر بجای محذوف ، همزه ٔ وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم ، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه ، چون : أبنی و اسمی . و هرگاه عوض محذوف ، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنة و لغة، سنوی و لغوی و زنة و صلة وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین ، عراقی و مُسلمین ، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون : اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین . لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یامفرد آنها از لفظ دیگری است چون : مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امراءة در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی ، عبادیدی ، مخاطری ، مناجذی ، نسائی . || گروهی از صرفیون الحاق َ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکة و ملوک و کنائس گویند: ملائکی ، ملوکی ، کنائسی . لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزله ٔ آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون : انبار، انباری ؛ انصار، انصاری ؛ اهواز، اهوازی . در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک ، بعلی و در معدیکرب ، معدوی ّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امروءالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون : اشهلی ّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف . لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزله ٔ ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی ، وادی آشی و عین حوری . || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه درنسبت به تَاءَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَاءَبَّطی ّ و ذری ّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت برخلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم :
اسم منسوب

اصل


________________-

________


اُموی ّ

اُمیة


أنافی ّ

انف کبیر


بَحرانی ّ

بحرین


بَدوی ّ

بادیة


بهرانی ّ

بهراء


تهامی و تهام

تِهامة


تَیملی

تَیم اللات


ثَقفی ّ

ثقیف


جُذمی ّ

جَذیمة


جَلولی ّ

جَلولاء


جَمانی ّ

جمة عظیمة


حُبلی ّ

بنی الحبلی


حَرمی ّ

حَرمین (مکه و مدینه )


حَروری ّ

حَروراء


حَضرمی ّ

حضرموت


خُزینی

خُزینة


دارانی ّ

داریاً


دَهری ّ

دَهر


دَیرانی ّ

دَیر


رازی ّ

ری


رامی ّ

رام هرمز


رَبانی ّ

رب ّ


رُبی ّ

رباب


رُدینی ّ

رُدینة


رَقبانی ّ

رَقبه عظیمة


رُوحانی

رُوح


رَوحانی ّ

رَوحاء


سُلمی

سُلیم


سُلیمی ّ

سُلیمة الازد


سَلیمی ّ

سَلیمة


سهلی ّ

سَهل


شَآم

الشأم


شعرانی ّ

شعر کثیر


شَنئی ّ

شنوءة


صدرانی ّ

صدر کبیر


صَنعانی ّ

صَنعاء


طائی

طَی


طبرخزی

طبرستان و خوارزم


طبیعی

طبیعة


عَبدری ّ

عبدالدار


عَبدلی ّ

عبداﷲ


عَبدی ّ

بنی عبیدة


عَبشمی ّ

عبدشمس


عَبقسی ّ

عبدقیس


عُمیری ّ

عُمیرة کلب


فرهودی ّ

فراهید


فقمی

فقیم کنانة


قُرشی ّ

قُریش


قُومی ّ

قُویم


کُنتی ّ

کُنت ٌ


لحیانی ّ

لحیة عظیمة


مَرقسی

امروءالقیس


مروزی ّ

مرو شاهجان


مُلحی ّ

مُلیح خزاعة


نُباطی ّ

نَباط انباط


نَصرانی ّ

ناصره


هاجری ّ

هَجر


هَذلی ّ

هُذیل


یمانی

یمن


و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان :
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی .

ناصرخسرو.


ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی .

ناصرخسرو.


دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی .

ناصرخسرو.


تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضائی .

ناصرخسرو.


شوراب ز قعر تیره ٔ دریا
چون پاک شود شود سمائی .

ناصرخسرو.


آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی .

ناصرخسرو.


تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی .

ناصرخسرو.


مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی .

ناصرخسرو.


مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی .
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی ...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 934).


سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم .
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی ...
به هفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی .

خاقانی .


ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی .

سعدی .


درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی ...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک اﷲ از آن کارساز ربانی .

حافظ.


تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی .

حافظ.


بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی .

حافظ.


جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه ٔ عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی .

حافظ.


سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست .

حافظ.


برای آگاهی از یاءنسبت در فارسی رجوع به فقره ٔ بعد شود.
ترجمه مقاله