ترجمه مقاله

آزاده خو

لغت‌نامه دهخدا

آزاده خو. [ دَ / دِ ](ص مرکب ) آزاده خوی . دارای خوی آزادگان :
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟

فردوسی .


گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی ...
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.

فردوسی .


سپهبد فرستاد از چار سوی
گزیده بزرگان آزاده خوی .

فردوسی .


بیامد سوی حجله ٔ آرزوی
بدو گفت ای ماه آزاده خوی .

فردوسی .


همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی .

فردوسی .


توئی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار و نام آرزوی .

فردوسی .


بدیدار او آمدش آرزوی
برِ دختر و شاه آزاده خوی
فرستاده هندی فرستاده ای ...

فردوسی .


گرفتند گرد اندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزاده خوی ...

فردوسی .


|| در صفت اسب ، اصیل . نجیب :
هم آهوفغند است هم یوزتک
هم آزاده خویست و هم تیزگام .

فرالاوی .


ترجمه مقاله