آسیاب
لغتنامه دهخدا
آسیاب . (اِ مرکب ) (از: آس + آب ) آس که بقوت آب گردد، و توسعاً، هر نوع دیگر از آن . آب آسیا. آب آس :
چرا چون آسیاب گردگردی
بیاکنده به آب وباد و گردی ؟
بخواهد همی خوردمان آسیاب
بدندان ما، در، گیا را فناست .
گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک
بی دانه ٔ من آب زده ست آسیابشان .
هست بپیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب .
بر سرم گردید سنگ آسیاب
تا برآمد گردم از جان خراب .
چرا چون آسیاب گردگردی
بیاکنده به آب وباد و گردی ؟
(ویس و رامین ).
بخواهد همی خوردمان آسیاب
بدندان ما، در، گیا را فناست .
ناصرخسرو.
گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک
بی دانه ٔ من آب زده ست آسیابشان .
خاقانی .
هست بپیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب .
خاقانی .
بر سرم گردید سنگ آسیاب
تا برآمد گردم از جان خراب .
بسحاق اطعمه .