ترجمه مقاله

آشنا

لغت‌نامه دهخدا

آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ) آشنای . معروف . مأنوس . مألوف . گستاخ . نزدیک . اُلفت گرفته . مستأنس بتعارف . پیوسته . بسته . شناسا. شناسنده . مقابل بیگانه ، ناآشنا، غریب :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.

رودکی .


غریبی گرچه باشد پادشائی
بگریدچون ببیند آشنائی .

(ویس و رامین ).


بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت شوم آشنا.

لامعی .


بر سخن حجت مگزین سخن
زآنکه خرد با سخنش آشناست .

ناصرخسرو.


با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی .

ناصرخسرو.


گرافلاک جمله لطیفند پس
بگو گر خرد با دلت آشناست ...

ناصرخسرو.


دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم .

ناصرخسرو.


انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا؟

مسعودسعد.


سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد؟

سنائی .


و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند. (کلیله و دمنه ).
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.

سوزنی .


با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست .

کمال اسماعیل .


چو تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی .

اوحدی .


بدریای جودت کند آشنا
چه بیگانه مردم چه شهرآشنا.

ابراهیم فاروقی .


- امثال :
آواز او مرا آشنا می آید ؛ چنان مینماید که صاحب آن را می شناسم .
فعل آن آشنا آمدن و آشنا شدن و آشنا کردن و آشنا گردانیدن است .
|| خویش . قریب :
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال ؟

معزی .


|| دوست . یار:
چون آشنات باشد ابلیس مکرپیشه
با زرق و مکر یابی ناچار آشنائی .

ناصرخسرو.


بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.

معزی .


من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.

حافظ.


خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپر بلای خود میخواهند.

فدائی لاهیجی .


ترک و حدیث دوستی قصه ٔ آب و آتش است
گرگ بگله آشنا می شود این نمیشود.

؟


|| آنکه او ترا شناسد و تو او را شناسی و هنوز دوستی و انسی در میان شما نیست . دوست نو. یار نو. || معرّف . معدّل . مزکّی :
اگر پیش تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنایش
دو مرد آشنا بادو گوایش
بزر اندوده بینی دو گوایم
بخون آلوده بینی آشنایم .

(ویس و رامین ).


|| عارف به کاری .
- آب آشنا؛ عارف بکار آب بازی :
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از او گرچه آتش بترسد رواست .

ابوشکور.


|| موافق . سازگار. سازوار. ملایم :
هر دو در تابخانه ای رفتیم
که نبود آشنا هوای رواق .

انوری .


- آشنا شدن با کسی ؛ بار اول او را دیدن و با او گفتگوکردن و بیکدیگر خود را شناسانیدن .
- آشنا شدن بعلمی یا صنعتی ؛ اندکی فراگرفتن آن . آموختن آن نه بکمال .
- آشنا کردن ؛ معرفی کردن کسی را بدیگری .
- || نزدیک کردن نه بدان حد که بُرَد (کارد، شمشیر و امثال آن ): خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال :
آشنا داند زبان آشنا .
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم .

؟


عیسات دوست به که حواریت آشنا .
که ناید هرگز از گرگ آشنائی .

ناصرخسرو.


ترجمه مقاله