ترجمه مقاله

آشکار

لغت‌نامه دهخدا

آشکار. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ، ق ، اِ) (از پهلوی آشکاراک ) ظاهر. بارز. مشهود. مرئی . روشن . هویدا. پیدا. پدید. پدیدار. مکشوف . جلی . جلیه . واضح . عیان . محسوس . مقابل مخفی ، پنهان ، نهان ، ناپیدا، ناپدید، نهفته :
ازو دان فزونی ازو دان شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار.

فردوسی .


ز زخمش [ زخم روزگار ] همه خستگانیم زار
بود زخم پنهان و درد آشکار.

اسدی .


هست ذرات خواطر وافتکار
پیش خورشید حقایق آشکار.

مولوی .


|| رُک . بی پرده . صریح . واضح . علنی . پوست کنده . بی رودربایستی . علی رؤس الاشهاد :
سعدیا چندان که میدانی بگوی
حق نشاید گفتن الا آشکار.

سعدی .


|| فاشی . فاش . ذایع. شایع. آشکارا. آشکاره :
رازها را می کند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.

مولوی .


|| علانیه . علن . مقابل رازو سر :
توئی کرده ٔ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان .

فردوسی .


سِرّ تو دیگر بُد آشکار دگر
سِرّْ یکی بود و آشکار مرا.

ناصرخسرو.


مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی .

سوزنی .


|| ظاهر. مقابل نهان و باطن :
ای بهر بابی دو دست تو سخی تر زآسمان
ای نهان تو بهر کاری نکوتر زآشکار.

فرخی .


سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به سست و ضعیف آشکار من .

ناصرخسرو.


|| مُبرز. مُبین . متجاهر. بیّن :
اگر هیچ دشمن ترا نیست کس
جهان دشمن آشکار است و بس .

اسدی .


|| شهود. شهادت . مقابل غیب :
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان .

فردوسی .


|| صورت ، مقابل معنی :
از آن بِه ْ چه در آشکار و نهان
که آرد یکی چون خود اندر جهان ؟

اسدی .


|| حواس خمسه ٔ ظاهره :
بدین آشکارت ببین آشکار
نهانیت را برنهانی گمار.

رودکی .


|| مخفف به آشکار. صورةً، مقابل معناً :
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان .

فردوسی .


برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان .

اسدی .


|| در جلوت ، مقابل خلوت . جهراً، مقابل خفیةً. علانیةً. علناً، مقابل سِرّاً :
نویسند نامه بشاه جهان
سخن هرچه رفت آشکار و نهان .

فردوسی .


- آشکار شدن (گشتن ) ؛ ظاهر شدن . تجلی کردن . استبانه . ابانه . برح . براح . جلاء. انجلاء. و رجوع به معانی آشکار شود :
شاه چون خورشید رخشان است و دشمن چون شب است
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار.

معزی .


- آشکار کردن ؛ اظهار. الاحه . تشهیر. ابداء. اعلان . (زوزنی ). فاش کردن . افشاء. بَوح . بدح . تجلیه . بث ّ. بیان . تأویل . تفسیر. تفصیل . ایضاح . اجهار. اشاعت . تشییع. اذاعه . جهره . جَهر. تصریح .(دهار). اشاعه . کشف . عرض . ابانه . اخفاء . تحصیل . بثاث . تبثیث . اعلان کردن . اظهار کردن . ابراز و مکشوف و افشاء کردن . مقابل پوشیدن ،نهفتن ، پنهان کردن ، و راز داشتن :
که خراد برزین برِ شهریار
سخنهای پوشیده کرد آشکار.

فردوسی .


کی نامور دادشان زینهار [ دیوان را ]
بدان تا نهانی کنند آشکار.

فردوسی .


صاحب غازی در نیشابور شعار ما را آشکار کرده بود و خطبه بگردانیده . (تاریخ بیهقی ).
- || رَفع. نَشر. نمودن :
بفرمایدش تا سوی شهریار
شود تا سخنهاکند آشکار.

فردوسی .


عمرکرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار.

فردوسی .


و قتیبةبن طغشاده ، بخارخدات با ده هزار مرد بیامد و علامت سپاه آشکار کرد وبا زیادبن صالح جنگ درپیوست . (تاریخ بخارای نرشخی ).
- آشکار گفتن ؛افاصه . بیان . مفاوصه . ابانه .
- آشکار و نهان ، آشکار و نهفت ؛ سِرّ و علن . سِرّ و علانیه . ظاهر و باطن . صورت و معنی . خلوت و جلوت . غیب و شهود. غیب و شهادت :
همه هرچه دید آشکار و نهفت
به پیش پدر یک بیک بازگفت .

فردوسی .


- آشکار و نهان ندانستن ؛ از هیچ چیز آگاه نبودن :
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان .

فردوسی .


- آشکار و نهفت کسی با کسی بودن ؛ محرم اسرار او بودن . چیزی از او در پرده نداشتن . ظاهر و باطن با او یکی داشتن :
بایزدگشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.

فردوسی .


ترجمه مقاله