ترجمه مقاله

آماج

لغت‌نامه دهخدا

آماج . (اِ) خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند. آماجگاه :
گر موی بر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه بتلقین .

فرخی .


چنان چون سوزن از وَشّی ّ و آب روشن از توزی
ز طوسی بیل بگذاری به آماج اندرون بیله .

فرخی .


چو تیر انداختی در روی دشمن
حذر کن کاندر آماجش نشستی .

سعدی .


|| توسعاً، نشان . نشانه . غرض . هدف . (دهار). || پرتاب . تیر پرتاب . تیررَس . بیست و چهار یک ِ فرسنگ . قریب پانصد قدم :
آماج تو از بُست بود تا به سپنج آب
پرتاب تو از بلخ بود تا بفلسطین .

فرخی .


ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشگه دور.

نظامی .


|| آهن گاوآهن که در زمین فروشود و شیار کند. || مجموع آهن جفت . سپار. گاوآهن : جفت الفدّان ؛ ساخت آماج کشاورز. (منتهی الارب ) :
برکند تیر تو زآنسان خاک در آماجگاه
برزگر برکنده پنداری به آماج و کلند.

سوزنی .


خواجه بهیبت در او نظر کردند، افتاد و سر او چون آماج در زمین می رفت و سر و گردن او در خاک پوشیده گشت . (انیس الطالبین بخاری ).
تیر؛ یوع آماج . (صراح ). || اوماج . (مؤید).
ترجمه مقاله