آماجگاه
لغتنامه دهخدا
آماجگاه . (اِ مرکب ) آماج . نشانه گاه :
سرشک دیده برخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری .
کند به تیر چو زنبورخانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
برکند تیر تو زآنسان خاک در آماجگاه
برزگربرکنده پنداری به آماج و کلند.
چو خاک آماجگاه تیر گشته .
|| نشانه . || میدانی که در آن نشانه نهند مشق و ورزش تیراندازی را:
واندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار.
|| آنجا که شیار کنند. زمین شیاریده . || مجازاً، دنیا. ملک . سریر ملک :
چو الب ارسلان جان بجان بخش داد...
بتربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه .
سرشک دیده برخسار تو فروبارد
هر آنگهی که بر آماجگاه او گذری .
عماره .
کند به تیر چو زنبورخانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان .
فرخی .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
اسدی .
برکند تیر تو زآنسان خاک در آماجگاه
برزگربرکنده پنداری به آماج و کلند.
سوزنی .
چو خاک آماجگاه تیر گشته .
نظامی .
|| نشانه . || میدانی که در آن نشانه نهند مشق و ورزش تیراندازی را:
واندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار.
فرخی .
|| آنجا که شیار کنند. زمین شیاریده . || مجازاً، دنیا. ملک . سریر ملک :
چو الب ارسلان جان بجان بخش داد...
بتربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه .
سعدی .