آمنه
لغتنامه دهخدا
آمنه . [م َ ن َ / ن ِ ] (اِ) اَمَنه . پشته ٔ هیزم :
از آنکه گفتم کوه خشک مرا ملک است
بخشک چوبی مالک کشید بر دارم
هزار آمَنه هیزم همه ز کوه خشک
نهاده اند در انبار و من در انبارم .
از آنکه گفتم کوه خشک مرا ملک است
بخشک چوبی مالک کشید بر دارم
هزار آمَنه هیزم همه ز کوه خشک
نهاده اند در انبار و من در انبارم .
سوزنی .