ترجمه مقاله

آهنین

لغت‌نامه دهخدا

آهنین . [ هََ ] (ص نسبی ) (از پهلوی آسی نان ) منسوب به آهن . از آهن :
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.

شهید بلخی .


آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز، آهنین سفال .

منجیک .


به شاهراه نیاز اندرون ،سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طَمْع را و، هم بشوی
بدرّد ار به مثل آهنین بودهملخت .

کسائی .


از این مرز تا مرز ایران زمین
کنم روی هامون همه آهنین .

فردوسی .


بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند.

فردوسی .


زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندر آمد سر تیره گرد.

فردوسی .


بکشتند چندان که روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین .

فردوسی .


یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین .

فردوسی .


اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .

فردوسی .


بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.

عنصری .


چو دیلمان ِ زره پوش شاه ، مژگانش
به تیز زوبین ، بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


چه برخیزد از خود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خود؟

عطار.


با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ .

سعدی .


سست بازو بجهل می فکند
پنجه با مرد آهنین چنگال .

سعدی .


- آهنین جان ؛ ستم بر. جفابر. سخت جان .
- آهنین جگر ؛ دلاور.
- آهنین رگ ؛ پرزور. دلاور.
ترجمه مقاله