آوریدن
لغتنامه دهخدا
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران .
فردوسی .
سپهبد هر آنجا که بد موبدی ...
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید.
فردوسی .
بشد تیز نعمان صد اسب آورید
ز اسبان جنگ آوران برگزید.
فردوسی .
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار.
فردوسی .
نثارآورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست .
فردوسی .
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین آوریدیم چیزی حقیر
ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن را [ یوسف را ] در آن پیشگاه آورید
بر تخت دستور شاه آورید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر.
ناصرخسرو.
|| رسانیدن . ابلاغ :
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخْروش و بازآر هوش .
فردوسی .
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده ٔ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی .
ز دزدی ّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به یوسف ز یزدان سلام آورید
نه تنها که با این پیام آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر او را سلام آورید از خدای
جهان آفرین خالق رهنمای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن خویشتن را بیوسف نمود
ز یزدان سلام آورید و درود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| گزیدن بشاهی : و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت ... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ ).
|| گذرانیدن ، چنانکه به شمشیر :
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارَن چون آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل .
فردوسی .
|| بردن . رسانیدن ، چنانکه مدت و اجلی را :
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی .
|| کردن :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام .
دقیقی .
ز گرد آوریدن که یابد بهی
که میرفت باید به دست تهی .
فردوسی .
جهاندار سی سال از این پیشتر
چگونه پدید آوریدی گهر
برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار.
فردوسی .
به پیران ویسه چنین گفت شاه [ افراسیاب ]
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی .
فردوسی .
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی .
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته دُرّ نَدْهد زچنگ .
اسدی .
بدان ای پدر کآخر کار من
بخیر آوریده ست دادار من .
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای داور ماه و مهر
پدید آوریدی زمین و سپهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بنظم آوریدم بسی داستان
از افسانه و گفته ٔ باستان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند.
سعدی .
|| نهادن :
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش .
ابوشکور.
برفتند فرمانبران پیش اوی
به نزدیک جهن آوریدند روی .
فردوسی .
نشستند با ماه دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده بروی .
اسدی .
|| کشیدن :
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان [ کذا ] برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت .
رودکی .
بچنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا بافسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید.
فردوسی .
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت .
فردوسی .
سر مرد تازی [ ضحاک ] بدام آورید [ ابلیس ]
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی .
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی .
دوپاکیزه از خانه ٔ جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی .
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی .
چو یک چند بگذشت او شد بلند
بنخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی .
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون بدریای خون آورید.
فردوسی .
بیاورد گستهم آن خواسته
که جهنش فرستاد آراسته
به نزدیک شاه جهان آورید
چو خسرو مر آن را همه بنگرید
ببخشید جمله بایرانیان ...
فردوسی .
چو آن کاسه ٔ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدو بنگرید.
فردوسی .
شتر زیر بار آوریدند زود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| پدید کردن . پیدا کردن :
چون کَشَف انبوه غوغائی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید .
رودکی .
از آن جوی راحت که راه آورید
شب و روز و خورشید و ماه آورید.
فردوسی .
دو سد برفرازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید.
فردوسی .
مرا آنگه آمد بکف باز تن
که مهر آوریدم بفرزند من .
فردوسی .
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت .
اسدی .
دل یوسف آئین و رای آورید
ره کدخدائی بجای آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| حامل بودن ، چنانکه پیغامی را :
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریده ست چندین پیام .
فردوسی .
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان .
فردوسی .
|| آفریدن .خلق کردن :
بدان کردگاری که چرخ آفرید
ستاره نمود و زمین آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آوریدن .
(منسوب به ناصرخسرو).
|| عرض کردن . گستردن . گستریدن :
نبایستی تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن .
(ویس و رامین ).
|| حمله کردن . جنگ آوری نمودن . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). شاهدی برای این معنی دیده نشد.
- بجای آوریدن ؛ گزاردن . اجرا کردن :
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید.
فردوسی .
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای .
اسدی .
تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش
ببین و بجای آوریدن بکوش .
اسدی .
بفرمود پس یوسف دین پناه
بجای آوریدند فرمان شاه .
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بشد مرد و بسیار گرمی نمود
بجا آورید آنچه فرموده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زیر (بزیر) آوریدن ؛ بزمین پیوستن . پست کردن . بر زمین زدن . برزمین افکندن . مغلوب کردن . مقهور کردن :
کجات آن شبیخون ناگه چو شیر
که شیر ژیان آوریدی بزیر؟
فردوسی .
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی .
دوفرزند بودش [ لهراسب را ] بسان دو ماه
سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نرّه شیر.
فردوسی .
نبرده برادرْم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی .
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی .
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا پشت پیل آوریدی بزیر.
فردوسی .
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهان را به تیغآوریدی بزیر.
فردوسی .
- فراز آوریدن ؛ گردکردن :
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد...
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ .
فردوسی .
فراز آوریدند بیمر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه .
فردوسی .
چو آن نامه برخواند [ نامه ٔ گراز ] قیصر، سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه .
فردوسی .
چو دیوار، پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدندو بستند راه .
فردوسی .
بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار.
فرخی .
بدیدی که ما را پس از کین سخت
بهم چون فراز آوریده ست بخت .
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || بیاوردن :
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک .
ابوشکور یا عنصری .
- فرودآوریدن ؛ پیاده کردن . در جائی متوقف ساختن :
بدان مرز لشکر فرود آورید [ طوس ]
زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی .
بدینگونه تا شهر هَمْدان رسید
بجائی که لشکر فرود آورید.
فردوسی .
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
به بیرونْش لشکر فرود آورید.
فردوسی .
- فرود آوریدن از تخت ؛ خلع کردن از پادشاهی :
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوار کار تباه
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت .
فردوسی .