ترجمه مقاله

آکندن

لغت‌نامه دهخدا

آکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.

رودکی .


بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار.

بهرامی .


وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط وبچال .

عماره .


نخستین صد و شصت پیدا و سی
که پیداوسی خواندش پارسی
بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ .

فردوسی .


دگر گنج کش خواندندی عروس
کش آکند کاوس در شهر طوس .

فردوسی .


نکوشم به آکندن گنج من
نخواهم پراکندن انجمن .

فردوسی .


گهی گنج را روز آکندن است
بسختی ّو روزی پراکندن است .

فردوسی .


جهاندار شاه است و ما بنده ایم
دل و جان بمهر وی آکنده ایم .

فردوسی .


کنون من دل و مغز تا زنده ام
بکین سیاووش آکنده ام .

فردوسی .


فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.

فردوسی .


بجائی که زهر آکندروزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.

فردوسی .


بگریم بر این ننگ تا زنده ام
بمغز اندرون آتش آکنده ام .

فردوسی .


همی گشت یک چند بر سر سپهر
دل زال آکنده یکسر بمهر.

فردوسی .


من او را بسان یکی بنده ام
بمهرش روان و دل آکنده ام .

فردوسی .


بگفتند با شاه ما بنده ایم
تن و جان بمهر تو آکنده ایم .

فردوسی .


ز بس خواسته کش پراکنده بود
ز گنج و درم کشور آکنده بود.

فردوسی .


مهان تاج و تخت مرا بنده اند
دل و جان بمهر من آکنده اند.

فردوسی .


جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آکنده از خواسته .

فردوسی .


که گفت ِ پراکنده بِپْراکَنَد
چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد.

فردوسی .


تو خوانیش کایدر مرا بنده باش
بخواری ّو زاری تن آکنده باش .

فردوسی .


که ما شهریارا همه بنده ایم
دل و دیده از مهرت آکنده ایم .

فردوسی .


به پیش پدر شه گشاده زبان
دل آکنده از کین کمر بر میان .

فردوسی .


ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر آکند کافور و مشک .

فردوسی .


دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاکند و دینار چون صدهزار.

فردوسی .


چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
بمهر سپهبد دل آکنده ایم .

فردوسی .


کنون شهر توران تو را بنده اند
همه دل بمهر تو آکنده اند.

فردوسی .


بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.

فردوسی .


سرانجام گفتند کاین کی بود
بجامی که زهر آکنی می بود.

فردوسی .


شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن .

فرخی .


بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده
وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار.

منوچهری .


نواحی تخارستان و بلخ ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [ علی تکین ] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی ).
به آکندن گنج نَکْنَد ستم
نخواهد که خسبد از او کس دژم .

اسدی .


بنیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپْراکنی
از آن کش خرد با روان بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت .

اسدی .


زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان بخاک .

اسدی .


در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش
در رزم همه قول تو النار ولا العار.

قطران .


بندیش که بر چسان بحکمت
این خوب قصیده را بیاکند.

ناصرخسرو.


توشه ٔ تو علم و طاعتست در این راه
سفره ٔ دل را بدین دو توشه بیاکن .

ناصرخسرو.


خری آموختت آنکس که همی گفتت
که همیشه شکم و معده همی آکن .

ناصرخسرو.


هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار
سینه اش از خون دل آکنده باد.

کمال اسماعیل .


در لحد کاین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند.

مولوی .


کاین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند.

مولوی .


کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش
وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک .

سعدی .


بهمیان تا بکی آکندن زر
بنقد علم کن دل را منور.

عزالدین شیروانی .


سائل بسوءالی از در تو
صد گنج ز زرّ و سیم آکند.

عزالدین شیروانی .


|| دفن کردن . دفین کردن . زیر خاک نهان کردن . به خاک سپردن :
به نیروی دارنده یزدان پاک
بیاکندمی در زمانش بخاک .

فردوسی .


مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بابک آکنده بود آن به رنج
درمهای آکنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند.

فردوسی .


بکوه اندر آکند چیزی که بود
ز دینار و از گوهر نابسود
چو درکوه شد گنجها ناپدید
کسی چهر آکنده ها را ندید.

فردوسی .


چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر آکند.

ناصرخسرو.


و رجوع به آکنیدن و آکنده شود.
|| آکنه و آکنش ، حشو درنهادن . حشو. احتشاء. اعتباء :
هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست
پر از کاه بینیدش آکنده پوست .

فردوسی .


تو گوئی به سنگستم آکنده پوست
و یا زآهن است آنکه بوده دروست .

فردوسی .


|| پوشیدن سطح چیزی بچیزی :
نخستین بفرمود بیجاده تاج
بگوهر بیاکنده و تخت عاج
ز سیمین و زرّینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.

فردوسی .


|| نهادن (؟). نهان کردن (؟) :
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند مانند دود.

فردوسی .


|| غنی و آبادان کردن :
بیاکند گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا.

فردوسی .


- آکندن پهلو ؛ فربه شدن :
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر .

عنصری .


- آکندن یال ؛ قوی شدن . بزرگ شدن :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال [ بهرام گور ]
بدشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.

فردوسی .


پسر بد مر اورا [ کیومرث را ] یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی ...
بگیتی نبد هیچکس دشمنش
مگر در نهان ریمن آهرمنش
برشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا برآکند یال .

فردوسی .


- درآکندن مغز ؛ پر و سخت شدن آن . اکتناز :
زآنکه چون مغزش درآکند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید.

مولوی .


- ریش بفلفل آکندن ؛ بجای تسلیه یا تسکین ، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم .
و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم .
ترجمه مقاله