ترجمه مقاله

ابوالحسین

لغت‌نامه دهخدا

ابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) نوری احمدبن محمد خراسانی بغوی ، مشهور به ابن البغوی . از مردم بغشور میان هرات و مروالروذ. یکی از مشایخ طریقت صوفیه معاصر جنید. وی به بغداد میزیست و پیش از وفات جنید به سال 297 هَ . ق . درگذشت . شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء گوید: یگانه ٔ عهد و قدوه ٔ وقت و ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرف و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فِراستی صادق وعشقی بکمال و شوقی بی نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه . مرید سرّی سقطی بود. صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت براهینی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده ٔ مذهبش آن است که تصوف را بر فقر تفضیل نهد و معاملتش موافق جنید است و ازنوادر طریقت او یکی آن است که صحبت بی ایثار حرام داند و در صحبت ، ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است و عزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه . ابومحمد مغازلی گفت هیچکس ندیدم بعبادت نوری . نقل است که چون غلام خلیل بدشمنی این طائفه برخاست و پیش خلیفه گفت که جماعتی پدید آمده اند که سرود میگویند و رقص می کنند و کفریات میگویندو همه روز تماشا می کنند و در سردابها می روند پنهان و سخن میگویند این قومیند از زنادقه . اگر امیرالمؤمنین فرمان دهد بکشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این خیر از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم بثوابی جزیل . خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی و نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را بقتل آرند. سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست وخود را در پیش انداخت بصدق و بجای ارقام بنشست و گفت اول مرا بقتل آر، طرب کنان و خندان . سیاف گفت ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتابزدگی کنند. نوری گفت بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار میدارم و عزیزترین چیزها در دنیا زندگانیست ، میخواهم تا این نفَسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نیز ایثار کرده باشم ، با آنکه یک نفَس در دنیا نزدیک من دوست تر از هزار سال آخرت ، از آنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من بخدمت باشد. چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه را از انصاف و قدم صدق او تعجب آمد فرمود که توقف کنید و بقاضی رجوع فرمود تا در کارایشان نظر کند. قاضی گفت بی حجتی ایشان را منع [ کذا] نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود. گفت از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواند داد. پس گفت از بیست دینار چند زکوة باید داد؟ شبلی گفت بیست و نیم دینار. گفت این زکوة این چنین که نصب کرده است ؟گفت صدیق اکبر رضی اﷲعنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بازنگرفت . گفت این نیم دینار چیست که گفتی ؟ گفت غرامت را که بیست دینار چرا نگاه داشت تا نیم دینارش بباید داد. پس از نوری مسئله ای پرسید از فقه ، در حال جواب داد قاضی خجل شد. آنگاه نوری گفت ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه بدوست و حرکت و سکون همه بدوست و همه زنده بدواَند و پاینده بمشاهده ٔ او، اگر یک لحظه از مشاهده ٔ حق بازمانند جان از ایشان برآید، بدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند. علم این بود نه آنکه تو پرسیدی . قاضی متحیر شد و کس بخلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیقند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست . خلیفه ایشان را بخواند و گفت حاجت خواهید، گفتند حاجت ما آن است که ما را فراموش کنی . نه بقبول خود ما را مشرف گردانی و نه به رد مهجور کنی که ما را ردّ تو چون قبول تست و قبول تو چون ردّ تست . خلیفه بسیار بگریست و ایشان را بکرامتی تمام روانه کرد و گفت چهل سال است تا میان من و میان دل جدا کرده اند که در این چهل سال هیچ آرزو نبود و هیچ شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم . نقل است که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری به یک خشت میگردد و میگوید اﷲ اﷲ و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته ... پس جنید پیش نوری آمد و گفت یا ابوالحسن اگر دانی که با او خروش سود می دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به ، تسلیم کن تا دلت فارغ شود. نوری در حال از خروش بازایستاد و گفت نیکو معلما که توئی ما را. نقل است که شبلی مجلس میگفت نوری بیامد و بر کناره ای بایستاد و گفت السلام علیک یا ابابکر. شبلی گفت و علیک السلام یا امیرالقلوب . گفت حق تعالی راضی نبود از عالمی در علم گفتن که آنرا بعمل نیارد. اگر تو در عملی جای نگاه دار و اگر نه فرودآی . شبلی نگاه کرد و خود را راست نیافت فرودآمد و چهار ماه در خانه بنشست که بیرون نیامد. خلق جمع شدند و او را بیرون آوردند و بر منبر کردند. نوری خبر یافت بیامد و گفت یا ابابکر تو بر ایشان پوشیده کردی لاجرم بر منبرت نشاندند و من نصیحت کردم مرا بسنگ براندند و بمزبله ها انداختند. گفت یا امیرالقلوب نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه بود؟ گفت نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را بخدای و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدی میان خدای و خلق و تو کیستی که میان خدای و خلق واسطه باشی ... جعفر خلدی گفت نوری در خلوت مناجات میکرد من گوش داشتم تا چه میگوید، گفت بارخدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده ٔ تواَند بعلم و قدرت و ارادت قدیم اگر هرآینه دوزخ را از مردم پر خواهی قادری بر آنکه دوزخ از من پر کنی و ایشان را ببهشت ببری . نوری گفت پیری دیدم بی قوت و ضعیف که بتازیانه میزدند و او صبر می کرد پس بزندان بردند من پیش او رفتم و گفتم تو چنین ضعیف و بی قوت چگونه صبر کردی بر آن تازیانه ؟ گفت ای فرزند بهمت بلا توان کشید نه بجسم . گفتم پیش تو صبر چیست ؟ گفت آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن . گفتند دلیل چیست بخدای ؟ گفت خدای . گفتند پس حال عقل چیست ؟ گفت عقل عاجزیست و عاجز دلالت نتواند کرد جز بر عاجزی که مثل او بود. و گفت صوفیان آن قومندکه جان ایشان از کدورت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوا خلاص یافته تا در صف اول و درجه ٔ اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده نه مالک بوند و نه مملوک . و گفت صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نبود. و گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم لیکن اخلاقی است . یعنی اگر رسم بودی به مجاهده به دست آمدی و اگر علم بودی به تعلیم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تخلقوا باخلاق اﷲ. و به خلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم . و گفت : تصوف آزادیست و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت . گفت تصوف ترک جمله نصیبهاء نفس است برای نصیب حق . و گفت تصوف دشمنی دنیاست و دوستی مولی ... جنید گفت تا نوری وفات کرد هیچکس در حقیقت صدق سخن نگفت که صدیق زمانه او بود. رجوع به صفةالصفوه ج 2 ص 247 و تذکرةالاولیاء شیخ عطار ج 2 ص 38 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 367 شود.
ترجمه مقاله