ترجمه مقاله

ابوالعباس

لغت‌نامه دهخدا

ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) مرسی . یکی از شیوخ اهل طریقت و زاهدی مشهور. گویند: یعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی پس از کشتن برادر خود از کرده پشیمان گشت و طالب شیخی شد که خود را تسلیم وی کنداو را به شیخ ایوب بن شعیب بن حسن حوالت کردند یعقوب کس بطلب او فرستاد شیخ اطاعت اولوالامر را متوجه مراکش گشت لکن خبرداد که حکم الهی چنان است که من به تلمسان درگذرم و چون بتلمسان رسید بیمار شد و مرگ او فرارسید و رسول یعقوب را گفت که گشاد کارتوابوالعباس مرسی است و همانجا درگذشت . یعقوب قاصدی به ابوالعباس گسیل کرد و التماس حضور وی کرد و ابوالعباس به مراکش آمد. و به روز دیدار، یعقوب امر داد تا خروس بچه ای را بخبه بکشتند و خروس دیگر را بطریق شرع تزکیه کردند و هر دو را پخته نزد ابوالعباس نهادند و ابوالعباس خروس به خبه مرده را بخادم نمود و گفت آنرا برگیر که مردار است و از دیگری بخورد و آن کرامت سبب مزید ارادت یعقوب گشت . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 404 شود.
ترجمه مقاله