ترجمه مقاله

ابوالعباس

لغت‌نامه دهخدا

ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) مروزی . ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفه ٔ عباسی میزیسته و به سال 200 هَ. ق . درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن شاعر را که برای مأمون مدیحه گفته است عباس آورده بی ذکر ابو و بعض قصیده این است :
ای رسانیده بدولت فرق خود تافرقدَین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین .
و در اثناء این قصیده گوید:
کس بر این منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مرزبان پارسی را هست با این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین .
و انتساب این قصیده به اول شاعر ایران بعید است چه سادگی اولیه که در شعر قدما معیار شناسائی است در این اشعار دیده نمیشود و شاعر نیز مدعی نیست که من آن کسم که بار اول شعر فارسی گفته ام بلکه میگوید بدین منوال کس پیش از من شعری نساخته است و شاید مراد وزن و قافیه باشد. لکن در فرهنگنامه ها عده ای اشعار بشاهد آورده اند منتسب به ابوالعباس نام مروزی و آنچه که در دست است زمان و ممدوحین او شناخته نمیشود صاحب روضات الجنات از کتاب الاوایل سیوطی نقل میکند که : اول کس که بفارسی شعر گفت ابوالعباس بن جبود مروزی است و در مورد دیگر بجای لفظ جبود «حنوذ» آورده است و بگمان ما ابوالعباس مروزی که در مائه ٔ دوم هَ . ق . میزیسته و اول شاعر زبان فارسی بوده است بی شبهه غیر صاحب قصیده ٔ مزبوره است چنانکه از ابیات فرهنگنامه ها که ذیلاً نقل میشود اختلاف بیّن میان صاحب این قصیده با صاحب اشعار ذیل نزد ارباب ذوق سلیم واضح میگردد:
و کنون باد ترا برگ همی خشک کند
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زافه بدم خشک وبفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
سبوح و مزگت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده بغوشادا.
نامه که وصل ما خبرش نبود
به آب ترکن بطاق بربشلا [ کذا ].
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
از فروغش بشب تاری بر، نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سَر بینیش چو بورانی باتنگانا.
جان ترنجید از غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا .
ماه کانون است ژاژک نتوان بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آنرا.
که تنگ وادرم دارد و مرد باسلب است
بسرش بارفضول است و مرد وسواسا.
یکی مرد وی را بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست .
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج
کی خدمت راشایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج .
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است
بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است
با فراخی است و لیکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
کار من خوب کرد بی صلتی [ کذا ]
هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ز آرزوی جماع چون بالید
شیر نر از نهیب آن کالید.
بار سیم غلبه چو حرم نماند [ کذا]
غلبه پرید و نشست بر سر فلغند.
دم سلامت گرفته خاموش [ کذا ]
پیچیده بر عافیت چوفرغند.
اکنون که همیت باز باید داد
خاتوله کنی و چند گونه شر.
گر دنگل آمده ست پسر تا چند
بربندیش به آخر هر مهتر.
گفتا که یکی مشک است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژوآغار
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
زیغبافان را باوشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ژاژ میخایم و ژارم شده خشک
خارها دارد چون نوک بغاز.
چون عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر نوت را بغیاز.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آنسوی برندش که از آن سو شد باز .
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از درتیماس .
تکژ نیست گوئی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش .
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش .
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک .
من بخانه در و آن عیسی عطار شما
هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک .
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
درون نامه همه ترف و غوره و غنجال
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم این جا بی ساز و برگ و انگشتال .
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ازاو چنان لرزم .
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم .
نتوانم این دلیری من کردن
زیر ا که خم بگیرد بالارم .
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنککی چند ترا من انبازم .
تخم محنت بپاش درگلشان
خنجر کین سپوز در دلشان .
هیزم خواهم همی دوا منه ز جودت
چون دو جریب (؟) و دو خم سیکی چون خون .
دی چه بآکنده شدم یافتم
آخور چون پاتله سفلگان .
بوالحسن مرد که زشت است تو بگذار و بنه
آن نگیری که مر او را دو کسانند بکدن .
بشک آمد بر شاخ درختان
افکند رداهای طیلسان .
این سلب من در ماه دی
دیده چو تشلیخ درکیشان . [ کذا ]
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندان . [ کذا ]
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از ینشو.
یکذره ترا نکرد هموار
نجار زمان بمشت رنده .
آب جو برد پیش آب خوره
چون گسست آب بربماند خره .
مراسز ساغرک از ملکت [ کذا ]
تازه شد چو باغ نوا جسته [ کذا ]
معذورم کن ای شیخ که گستاخی کردم
زیرا که غریبم من و مجروحم و خسته .
رفتم بماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسپند آرم فربه کنم برنده .
ای میر شاعریست همه ژاژ آنک
ژاژنی ولیک فرغستم . [ کذا ]
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن پور ترخانی . [کذا ]
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گوئی پرخوار و خستوانه تنی .
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .
هردوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی .
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی
و یا فدیتک امروز تو بدولت میر
توانگری و بزرگی و برس راجینی [ کذا ].
و رجوع به ابوالعباس عباسی شود.
ترجمه مقاله