ترجمه مقاله

ابوالعباس

لغت‌نامه دهخدا

ابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) مأمون بن مأمون خوارزمشاه . بازپسین امیر این خاندان . معاصر سلطان محمود غزنوی . و محمود حره ٔ کالجی دختر سبکتکین را بزنی بوی داد. ودولت مأمونیان پس از درگذشتن او برافتاد. ابوریحان بیرونی هفت سال در خدمت وی بود و ابومنصور چند کتاب از تألیفات خویش به نام او کرده است . ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود در بابی که به تعریف ولایت خوارزم و مأمونیان مخصوص کرده گوید: چنان صواب دیدم که بر سرتاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابوریحان تعلیق داشتم که باز نموده است که سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت ، و امیر ماضی رضی اﷲ عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هارون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد که در این اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری وفوائد حاصل شود و توفیق خواهم از ایزد عزّ ذکره بر تمام کردن این تصنیف انه سبحانه خیر موفق و معین .
حکایت خوارزمشاه ابوالعباس : چنین نوشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم که خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمةاﷲ بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن وی برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کار سخت مثبت و چنانکه اخلاق ستوده بود ناستوده هم بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انمّا الحکم فی امثال هذه الامور علی الاغلب الاکثر فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفی فی خلال مناقبه مساویه و لو عُدّت محامده تلاشت فیما بینها مثالبه . و هنر بزرگتر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ و میان او و میان امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حُرّه ٔ کالجی را دختر امیرسبکتکین آنجای آوردند و در پرده ٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهاداة پیوسته گشت ابوالعباس دل امیرمحمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آن روز بانامتر اولیاء و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه بودند از سامانیان و صفّاریان و دیگر، بخواندندی و فرمودی تا رسولان که از اطراف ولایت آمده بودندی باحترام بخواندندی و بنشاندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای می بودندی و یکان یکان را می فرمودی و زمین بوسه میدادندی و می استانیدندی و نوشیدندی و چون فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستن اقدام نمودندی و خادمی بیامدی و صلت مغنیّان بر اثر وی می آوردند هریکی را اسبی قیمتی و جامه ای و کیسه ای در او ده هزار درم و نیزجانب امیرمحمود تا بدان جایگاه نگاه داشتی که امیرالمؤمنین القادر باﷲ رضی اﷲ عنه وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد، عین الدّولة و زین الملّه به دست حسین سالار حاجبان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزّیت یابد، بهرحال از بهر مجاملت مرا پیش باز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند، تا لطف حال برجای بود آشکارا نکردند و پس از آن چون آن وقت که می بایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت . و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود و ملاحظه ٔ ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من پیش او بودم و دیگری که وی را ضجری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل ، و لیکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که : ادب النفس خیر من ادب الدرس . ضجری پیاله ٔ شراب در دست داشت و بخواست خورد. اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو و خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب . ضجری از رعنائی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد وبر راه حلم و کرم رفت . و من که بوالفضلم بنشابور شنودم از خواجه منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمةالدهر فی مجالس العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و نزد این خوارزمشاه مدتی مدید بود و به نام او چند تألیف کرد که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له . و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره ٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درحجره ٔ نوبت من ، و خواست که فرود آید زمین بوسه کردم و سوگند گران دادم تا فرونیاید و گفت :
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کل الوری و لایأتی .
پس گفت : لولا الرسوم الدنیاویّة لما استدعیتک فالعلم یعلو و لایُعلی ....
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب التونتاش . حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. پس امیر محمودخواست که میان او و خانیان دوستی و عقد باشد پس از جنگ اوزگند سرهنگان میرفتند بدین شغل ، اختیار کرد که رسول از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود، بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت : ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه (قرآن 4/33). و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم . امیرمحمود به یک روی این جواب نیک فرستاد و دیگرروی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بود و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راست اند یا نه و گفت که چه خواهد کرد. و ا میر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گرفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما سخت از آن دور است اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او و سلطان از اینکه میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است .
ذکر ماجری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لاجلها: بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید و امیرمحمود این سال به هندوستان رفت و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیرگفته بود [ در ] این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن ، اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب . و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «براه نصیحت گوید و خداوندش خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگوئی چنین سخنی وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست . و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یکباربرسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود و اکنون نیز او را نامزد کرد و هرچند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد ولافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی وی را وزنی ننهادند چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب : پس از این سه سال که سلطان ماضی خوارزم بگرفت و کاغذها دواتخانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند. فاین الربح اذا کان راس المال خسران و احتیاط باید کرد نویسندگانرا در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشته باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامها نبشت و بترسانید و نصیحتها کرد که قلم روان از شمشیر گردد و ویرا پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی . خوارزم شاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوة محمودی که بزرگان جهانرا بشورانیده بود و وی را خواب نبرد. پس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و باز نمود که در باب خطبه چه باید کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن . ایشان اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند وسلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند و او بسیار جهد و مدارا کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شما را بیازمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد وگفت دیدی که چه رفت . اینها که باشند چنین دست درازی کنند برخداوند؟ گفتم صواب نبود ترا در این باب آغازیدن و صلاح بود پنهان داشتن این و قبول نکردی اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و بایستی که این خطبه کردن بی مشوره . مغافصه کردی تا چون بشنودندی کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرو نتوان نهاد اکنون ، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت گرد بر گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردن محتشمان ایشان نرم کردم تا رها کردند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند خطا کردیم و خوارزم شاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد کرد گفتم همچنین است گفت پس روی چیست ؟ گفتم حالی امیرمحمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد گفت : انگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم ؟ گفتم نتوانم دانست که خصم بس محتشم است و قوی دست ، آلت و ساز بسیار داردو زبردست مردم و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما قوی تر باز آیند و العیاذباﷲ [ اگر ] ما را یک ره بشکست کار دیگر شود سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم و «تذکیری ایاه معتد ﷲ». گفتم یک چیز دیگر است مهمتر از همه ا گر فرمان باشد بگویم گفت بگوی گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده اند و باامیرمحمود دوست و با دو خصم ، دشوار برتوان آمد چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد خانانرا به دست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغول اند و جهد باید کرد تا بتوسط خداوند میان خان و ایلک صلحی بیفتد که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند. گفت تا دراندیشم که چنین خواست که تفرد درین نکته او را بودی و پس درایستاد و جد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ تا بتوسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزم شاه منت بسیار داشتند که سخن وی خوشتر آمد ایشانراکه از آن امیر محمود و رسولان فرستادند و گفتند این صلح از برکات و شفقت او بود و با وی عهد کردند و وصلت افتاد و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بخانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت . جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم که تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد و از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد وی تن درنداد و نفرستادو اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود. امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. و از جانب خانان بدگمان گشت و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و آنحال با وی بگفتند، جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه بخراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. وی هر چند مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه قصد یکی گروه و جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک تازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش نعبیه ٔ وی رفتن . و جز بمراعات کار راست نیاید. خان و ایلک تدبیر کردند در این باب ندیدند صواب ، بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزم شاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآئیم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیرمحمود آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند سخت بیقرارو بی آرام میبود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک بیامدند در این باب نامه آوردند و پیغام گذاردند و وی جواب در خورد آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شدو رسولان باز گردیدند و پس از این امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد برچه جمله بوده است و حق ما برو تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه ، دل ما نگاه داشت که مآل آنحال ویرا بر چه جمله باشد و لیکن نگذاشتندقومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار بر این جمله نبایدچه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خودمسلط و مستقل نبودن و ما مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند وبر رأی خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و براه راست بداشته آید و نیز امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون بایدکرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری واضح باید تا [ از ] اینجا سوی غزنین باز گردیم و از این دو کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان باز نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا با چندان هزار خلق که آورده است بازگردیم . خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار داد که امیرمحمود را خطبه کند بنسا و فراوه که ایشانرا بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات فرستاده آید و کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بر پا نشود.
تسلّط الاشرار: لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش بود البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ای بزرگ به دست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما محالست طاعت و ازهزار اسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را با آنانکه با امیر نصیحت راست کرده بودند و بلائی بزرگ را دفع کرده جمله بکشتند و دیگران بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دارالاماره کردند و گرد اندرگرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت . آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش . و این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ 407 و عمر این ستم رسیده سی ودوسال بود و در وقت برادرزاده ٔ او ابوالحرث محمدبن علی بن مأمون را بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و الب تکین مستولی شد بر کار ملک به وزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه ای بنشاندند که ندانست حال جهان و هرچه میخواستند می کردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خانمان کندن و هرکس را که با کسی تعصبی بود بر وی راست کردن و بر وی دست یافتن و چهارماه ملک ایشان را صافی بود و خانه ٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی برمسلمانان . چون امیرمحمود رضی اﷲ عنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم . وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزّ ذکره نپسندد از خداوند، و بقیامت از این پرسد که الحمدﷲ همه چیزی هست هم لشکری تمام و هم عدتی و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار نکرده و این مراد سخت زود برآید و حاصل شود امّا صواب آآن است ه نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کرده اند وگفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد که ایشان این را بغنیمت گیرند وتنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها ریختند خون وی رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد آنگاه از خویشتن گوید (صواب آن است که حرّه خواهر را بازفرستاده آید برحسب خوبی تا او آن عذر بخواهد) که از بیم گناهکاری خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید آنگاه پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوئیم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون الب تکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشانرا رانده آید تا قصد کرده نشود امیر گفت همچنین باید کرد ورسولی نامزد کردند و این مثالها را بداد و حیله ها بیاموختند و برفتند و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان وقبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتی ها بساختندو به آموی علف گرد کردند و رسول آنجای رسید و پیغامها بر وجه نیک بگزارد و لطائف بحدی بکار آورد تا آن قوم را بخوابی فروکرد و از بیم سلطان محمود حرّه را بعاجل الحال کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه ای تمام و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را بدرگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر کینه از دل بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهارهزار اسب خدمت کنند.امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت و رسولان نیز بیامدند و حالها بازگفتند امیر جوابها داد و البتکین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید ایشان بدانستندکه چه پیش آمد کار جنگ بساختند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می آید که از همگان انتقام کشد. گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم و در عنفوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بخان و ایلک بر دست رکابداران مسرع و زشتی ومنکری این حال که رفته بود بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا درد سر هم او را و هم ایشانرا بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامدو دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس از این کس را زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد و چون کارها بتمامی ساخته بودند هرچند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد، از راه آموی باحتیاط برفت و در مقدّمه محمد اعرابی را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت آن خلل را دریافت و دیگر روز برابر شدبا آن یاغیان خداوند کشندگان . لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ٔ ایشان جهانی ضبط توان کردن و بسیار خصم را بتوان زد اما سخط آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان ، چنانکه همگان را دربستند و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانیم اینقدر کفایت باشد و قصیده ٔ غراست در این باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرر گردد و مطلع قصیده این است . قصیده :
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان که کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار.
و او را چنین قصیده ای دیگر نیست هرچه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح ، و پس از شکستن لشکر مبارزان ، نیک اسبان به دُم رفتند با سپاهسالار امیر نصر رحمةاﷲ، و در مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند و بکتکین بخاری و خمارتاش شرابی وشادتکین خانی را که سالاران حرس بودند با الب تکین حاجب بزرگ که فساد را او انگیخته بود گرفتند با چند تن از مبارزان خونیان و همگان را سراپای برهنه پیش سلطان آوردند. امیر سخت شاد شد از دیدن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیر نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو گرفتند وچون از این فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند ومنادی کردند که هر کسی که خداوند خویش را بکشد وی را سزا این است پس دارهاکشیدند و بر رسن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کردند چون سه پل و نام و نشان بر آن نبشتند و بسیار مردم را نیز از خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد وآن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی خواست مراجعت کردن ، و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند و ارسلان جاذب را با وی آنجای ماند تا مدتی بباشد چندانکه آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد... - انتهی .
ترجمه مقاله