ترجمه مقاله

ابوالقاسم

لغت‌نامه دهخدا

ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) منصوربن ابی الحسین محمدبن ابی منصور کثیربن احمد. مولد او هرات و جد وی احمد از مردم قاین است و ظاهراً ابی الحسین کثیر پدر ابوالقاسم وزیر سامانیان بود و اصمعی شاعر در مدح او گوید:
صدرالوزارة انت غیر کثیر
لأبی الحسین محمدبن کثیر.
و ابوالعباس محمدبن ابراهیم باخرزی منشی ابوالقاسم منصوربن محمد را نیز در حق ابوالقاسم مدیحه ای است که در آن اشاره بوزارت جدّ او می کند:
قل للأمیر السید النحریر
فقت الوری و فضلت کل امیر
ان شئت اَن ْ یزداد ملکک بسطة
بوزیرابن وزیر ابن وزیر
فعلیک بالشیخ العمید المرتضی
منصورابن محمدبن کثیر.
و در جنگی که میان سبکتکین و ابوعلی سیمجور روی داد و سبکتکین به بوعلی پیشنهاد صلح کرد بیهقی آرد که «بوعلی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید و این حدیث با مقدّمان خود بگفت همه گفتند این چه حدیث است جنگ باید کرد و بوالحسین پسر کثیر پدر خواجه ابوالقاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد و سود نداشت باقضای آمده » و پیداست که در این وقت ابوالحسین یکی از ارکان دولت ابوعلی سیمجور بوده است . کثیربن احمد، جدّ ابوالقاسم نیز عمید نیشابور و سی واند سال بروزگار سامانیان متولی اعمال آن شهر بوده است و بدیهی شاعر در مدح او گوید:
و انّی علی طول النوی و تفرّدی
کثیر بتأمیلی کثیربن احمد
اذا ما انتضا لی الخطب سیف عزیمة
کفا صاحب الجیش انتضاءالمهند.
و ابوالقاسم در زمان محمودبن سبکتکین غزنوی وزیر و صاحب دیوان عرض بود و در آن زمان ابومحمد قاین بفرمان محمود دبیری وی می کرد و پس از مرگ محمود در نشانیدن محمدبن محمود و انتصاب مسعود بر اریکه ٔ ملک با دیگر امرا همداستانی کرد و بعهد مسعود نیز «خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و امیر مسعود در باب لشکر با وی سخن می گفت .» و سپس صاحبدیوان خراسان گردید و آنگاه که احمد حسن بوزارت رسید و بانتقام دشمنان خویش پرداخت ابوالقاسم از آن مقام معزول شد معهذا حرمتش سخت بزرگ بود و جاهی و جلالی عظیم داشت و در مجلسی که حسنک را برای مصادره آوردند حضور داشت و هم در مجالس شراب مسعود برسم ندیمان می نشست و ممدوح منوچهری در قصیده ٔ معروف همین ابوالقاسم است :
مرغان دعاکنند بگل هر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر .
و آنگاه که در نالانی مرگ ، احمد حسن به انتقام دشمنان قدیم برخاسته بود از جمله قصد مصادره ٔ ابوالقاسم کثیر کرد و بیهقی در تاریخ خویش شرح آن آورده است و گوید:دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمی توانست آمد و بسرای خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او رامی خائیدند و ابوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند او دست باستادم زد و فریاد خواست استادم بامیر رقعتی نبشت و به زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نبایدگرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را نباید داد و امّا بندگان خداوند و چاکران بر کشیدگان سلطان پدر نباید که به قصد ناچیز گردند و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است میخواهدکه پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه شده اگر رأی عالی بیند وی را دریافته شود. امیر چون بر این واقف شود فرمود تو که بونصری ببهانه ٔ عیادت نزدیک خواجه ٔ بزرگ رو تا عبدوس را بر اثر تو فرستیم و عیادة ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکند بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظره ٔ مال میرفت و مستخرج وعقابین و تازیانه و شکنجها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجه ٔ بزرگ ، بونصر مستخرجرا و دیگر قوم را گفت یکساعت این حدیث درتوقف دارید چندانکه من خواجه را به بینم و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدر گونه ای پشت باز نهاده و سخت اندیشمند و نالان بونصر گفت خداوند چگونه میباشد خواجه گفت امروز بهترم و لیکن هرساعت مرا تنگدل کند این نبسه ٔ کثیر. این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید و میفرمایم تا بعقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است باز دهد بونصر گفت خداوند در تاب چرا میشود بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمائی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم گفت کرا نکند خود سزای خود بینددر این بودند که عبدوس در رسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان می پرسد و میگوید که امروز خواجه چگونه است بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است یکی در این دوسه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد عبدوس گفت خداوند میگوید میشنویم که خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت برخویش مینهد و دل تنگ میشود و باعمال بوالقسم کثیر درپیچیده است از جهة مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند ببرد این رنج برخویشتن ننهد و دل تنگ نشود باعمال بوالقاسم آنچه از او می باید ستد مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد بونصرو عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود؟ گفت لا و لا کرامة گفتند پیر است و حق خدمت دارد از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد پس بوالقسم راپیش آوردند سخت نیکو خدمت کرد و بنشاندش خواجه گفت چرا مال سلطان نمیدهی گفت زندگانی خداوند دراز باد هرچه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم گفت آنچه بدزدیده ای بازدهی و باد وزارت از سر بنهی کس را با تو کاری نیست گفت فرمان بردارم هرچه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدینجای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی گفت از تو بود یا از کسی دیگر بوالقسم دست بساق موزه فرو کرد و نامه ای برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد و برداشت و بخواند و فرو می پیچید بدست خویش چون بپایان رسید باز بنوشت عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد پس عبدوس را گفت باز گرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رای خداوند بیند بفرماید. عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت چون بیکدیگر رسیدند بونصر راگفت عبدوس که عجب کاری دیدم در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی به دست وی داد بخواند این نقش بنبشت بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند و بوالقاسم میاید بخانه ٔ من تو نیز بیا و نماز شام بوالقسم بخانه ٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعاگفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و باز نمایند که از بیت المال بر او چیزی بازنگشت اما مشتی زواید فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آنرا جمع کردند وعظمی نهادند آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت اینهمه گفته شود و زیادت از این ، اما بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید گفت فرمان سلطان محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است . من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست تا مرد زنده بماند اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی چون نامه بخواند شرمنده گشت وپس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت امیر گفت خواجه بر چه جمله است گفت ناتوانست از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن اگر از این حادثه بجهد نادر باشد امیر گفت ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید و ما در این هفته سوی نشابور بخواهیم رفت بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شودو بدین امید بوالقاسم زنده شد.
و باز در تاریخ بیهقی آید: آنگاه که برای کدخدائی ری چند تن رانامزد کردند از جمله محتشمان نام ابوالقاسم کثیر برده شد و مسعود در جواب گفت : ابوالقاسم کثیر از عهده ٔشغل بیرون نیامده است حساب او پیش باید گرفت و برگذارد که احمد حسن نرسید و چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید و هم پس از معزولی او را می بینم در ندیمی سلطان و طرف شور است و آنگاه که ابونصر مشکان وفات کرد سلطان مسعود ابوسهل زوزنی و ابوالقاسم کثیر را بفرستاد تا بنشستند و حق تعزیت را [ تعزیت بونصر مشکان را ] بگذاردند. و باز می بینیم وقتی که مسعود از سلجوقیان منهزم گشت و قصد رفتن هندوستان کرد ابوالقاسم کثیر مخالف این رای بود و سال وفات وی در مآخذ دسترس ما به دست نیامد.
ترجمه مقاله