ترجمه مقاله

ابوالمظفر

لغت‌نامه دهخدا

ابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابراهیم بن مسعودبن محمود غزنوی ملقب برضی ّالدّوله . ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: خدای عز و جل ... سلطان معظم ولی النعم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصردین اﷲ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدارالملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست پیران قدیم آثار مدروس شده ٔ محمودی و مسعودی بدیدند همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد و روز دوشنبه نوزدهم صفرسنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ . ق .) که من تاریخ اینجا رسانیده بودم سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصر دین اﷲ مملکت این اقلیم بزرگ را بوجود خویشتن بیاراست زمانه به زبان هرچه فصیح تر بگفت . نظم :
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخزاد.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری آفتابی بدان روشنائی که بنوزده درجه ٔ سعادت رسیده بود جهانرا روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه ٔ مردمرا بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ٔ ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید. اوّل اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت و لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده بتحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد داد. چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است و اگر کسی گوید بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگرپادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد و از عهده ٔ آن چنان بیرون آید که دین و دنیا وی را به دست آید و اگرعاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی و معاذاﷲ که خریده ٔ نعمتهای شان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار اما پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلانرا خطائی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان ّ رجلا جاء الی النبی ّ صلّی اﷲ علیه و آله و سلم قال بئس الشی ٔ الامارة فقال علیه السلام نعم الشی ٔ الامارة ان اخذها بحقّها و حلّها و این حقّها و حلّها. و سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر(ص ) رسید گفت من استخلفواقالوا ابنته بوراندخت قال (ع ) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امراءة. این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون بر این جمله نباشد مردو زن یکیست و کعب الاحبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه ٔ محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده بمیخهای محکم نگاه داشته و خیمه ملکست و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیّت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ . انوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت ، یدور هذه الامور بالامیرکدوران الکرة علی القطب و القطب هوالملک . و پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و ابوشجاع عضدالدولة والدین پسر بوالحسن بویه بود که سر برکشید و پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلّت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است و اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهرذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند و ایزد جل ّ و علا گفته است و هو اصدق القائلین در شأن طالوت «و زاده بسطة فی العلم والجسم » (قرآن 247/2) و هرکجا عنایت آفریدگار جل ّ جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد از خاکستر آتشی فروزان کرد و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت به جهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیرمحمد بر تخت و مملکت گرفتن امیر مسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چون که بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند اگر پادشاهی بوی اقبال کندبوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند الفال حق ّ آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر درخواست وشاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است ، قصیده :
صدهزار آفرین رب ّ علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بر او بر شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم
عندلیب هنر ببانگ آمد
و آمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر مانددرّ یتیم
شکر و منّت خدایرا کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک ولنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادو فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هرکه دانست مر سلیمانرا
تخت بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرّ نظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هرکه را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آن سان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نه بهمان
نه بکس بود امید و بر کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هرکسش تعظیم
عادة و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هرکرا نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
تا بود قدّ نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگام حج رکن حطیم
همچو جدّ خود و چو جدّ پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم .
تغزل :
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی توگویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت برسیم (؟)
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مردباهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
برجهاندش همه آن درّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم تو را
یا کئی تو که کنی بیم کسی راتعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه ٔ حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به بر رب ّ علیم
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سِرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل ، الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که زپیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبود نبود مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای بباید برکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشته ست و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوند جهانرا که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سرسال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بود از هرچه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دل خسته و زان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم .
این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد و پادشاهان محتشم و بزرگ باجدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید (؟) و پادشاهان محتشم را حث ّ باید کرد بر برافراشتن بناء معالی هر چند که اندر طبع ایشان سرشته است و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بوده اند که سخن را خزینه داری کرده اند و بما نزدیک تر، سیف الدوله ابوالحسن علی است نگاه باید کرد که چون مرد شهم و کافی بود و همه ٔ جدّ محض و متنبی در مدح وی برچه جمله ای سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است و نام سیف الدوله بدان زنده مانده است ... و عزت این خاندان بزرگ سلطان محمود را رضی اﷲ عنه نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است چنانکه چند قصیده ٔ غراء وی در این تاریخ بیاورده ام و دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک ماند - انتهی . رجوع به ابراهیم غزنوی شود.
ترجمه مقاله