ترجمه مقاله

ابوالمظفر

لغت‌نامه دهخدا

ابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) چغانی . احمدبن محمد ملقب بفخر الدوله از آل محتاج و والی چغانیان . او ممدوح دقیقی و فرخی است و فرخی در مدح او سه قصیده دارد که از جمله قصیده ٔ معروف داغگاه است :
فخر دولت بوالمظفرشاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار.

فرخی .


تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان .

فرخی .


فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال .

فرخی .


ظن غالب آن است که ابوالمظفر صاحب ترجمه پسر یا نواده ٔ ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی باشد . نظامی عروضی در چهار مقاله ، درترجمه ٔ فرخی آرد: خبر کردند او [فرخی ] را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع (شعرا) را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزه ٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست ، قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ای است و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است . پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی کرّه ای در دنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد، فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست ، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب ، خوش و استادانه ، فرخی راسگزی وار دید بی اندام ، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده ، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفشی بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم ، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود، برسبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است ، جهانی در جهانی سبزه بینی ، پرخیمه و چراغ چون ستاره از هریکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد، قصیده ای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم ، فرخی آن شب برفت وقصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است :
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آردکوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش اوفرونشده بود، جمله ٔ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کردآنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که :
با کاروان حله برفتم ز سیستان ...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بودو نیز شعر گفتی . ازین قصیده بسیار شگفتی ها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر بینی . پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر: پس برخاست و آن قصیده ٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کرّه آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی : راه تراست تو مردی سگزی و عیّاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد. فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخرالامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی درخواب شد از غایت مستی و ماندگی ، کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید. مثال پادشاه را امتثال کردند، دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده ، بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرّگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب باساخته خاصه فرمود دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت ... - انتهی . و قصیده ٔ لبیبی (که بخطا در دیوان منوچهری وارد شده ) بمطلع:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر...
که عوفی در لباب الالباب آنرا در مدح امیر ابوالمظفر یوسف بن ناصرالدین آورده است ظاهراً در مدح همین ابوالمظفر صاحب ترجمه است . رجوع به مجله ٔ آینده ج 3 شماره ٔ سوم (قصیده ٔ لبیبی ) بقلم آقای ملک الشعراء بهار شود.
ترجمه مقاله