ترجمه مقاله

ابوزکریا

لغت‌نامه دهخدا

ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن معاذبن جعفر رازی واعظ. ابوالقاسم قشیری در رساله ذکر او آورده و وی را از جمله ٔ مشایخ شمرده است و گویداو یگانه ٔ وقت خویش بود و او را در رجا و امید و معرفت گفتارهاست . وی ببلخ شد و دیری بدانجا بزیست و ازآنجا به نیشابور رفت و در نیشابور وفات یافت . از کلام اوست که گوید آنرا که ورع نیست زاهد نتوان خواند. و گفت پرهیزکار باش از آنچه نه از تست و بازدار خویش را از آنچه تراست . و میگفت گرسنگی مرید را ریاضت و تائب را تجربه و زاهد را سیاست و عارف را مکرمت است .و میگفت وحدت همنشین صدّیقین است . و میگفت فوت اشد از موت است چه فوت بریدن از حق عز شأنه و موت انقطاع از خلق است . و صاحب تذکره الاولیاء گوید: نقل است که برادری داشت بمکه رفت و به مجاوری بنشست به یحیی نوشت که مرا سه چیز آرزو بود دو یافتم و یکی مانده است دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند مرا آرزو بودکه آخر عمر خویش به بقعه ای فاضلتر بگذارم تا حرم آمدم که فاضلتر بقاع است و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوء من آماده دارد کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ ترا بینم که خداوند این روزی کند یحیی جواب نوشت آنکه گفتی که آرزوء بهترین بقعه بود تو بهترین خلق باشی و بهر بقعه خواهی باش که بقعه به مردان ْ عزیز است نه مردان به بقعه و اما آنکه گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم اگر ترا مروت بودی و جوانمردی خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی ترا خادمی می باید مخدومی آرزو میکنی ؟ مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده . بنده را بنده باید بودن ، چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار تست اگر ترا از خدای خبر بودی از من ترا یاد نیامدی با حق صحبت چنان کن که ترا هیچ جا از برادر یاد نیاید که آنجا فرزند قربان باید کرد تا به برادر چه رسد، اگر او را یافتی من ترا بچه کار آیم و اگر نیافتی از من ترا چه سود؟ نقل است که یک بار دوستی را نامه نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری هر که بخواب بیند که میگرید تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنیا بگریی تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی . نقل است که یحیی دختری داشت روزی مادر را گفت که مرا فلان چیز می باید مادر گفت از خدای خواه گفت ای مادر شرم می دارم که بایست ِ نفسانی خواهم از خدای ، بیا تو بده که آنچه دهی از آن او بود. نقل است که یحیی با برادری به درِ دهی بگذشت برادرش گفت خوش دهی است یحیی گفت خوشتر از این ده دل آن کس است که از این ده فارغ است اِستغن ِ بالملک عن الملک . روزی به پیش او میگفتند که دنیا با ملک الموت بحبه ای نیرزد گفت غلط کرده اید اگر ملک الموت نیست نیرزدی گفتند چرا؟ گفت الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب ؛ گفت مرگ جسری است که دوست را بدوست رساند. و گفت اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق او را صد بار سوخته است سائلی گفت اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی ؟ گفت نی که آن جرم به اختیار نبوده باشد که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری . و گفت هرکه شاد شود به خدمت خدای عزوجل جمله اشیا به خدمت او شاد شود و هرکه چشم روشن بود بخدای جمله اشیا بنظر کردن در او روشن شود. و گفت بر قدر آنکه خدای را دوست داری خلق ترا دوست دارند و بر قدر آنکه از خدای ترس داری خلق از تو ترس دارند و بر قدر آنکه به خدای مشغول باشی خلق بکار تو مشغول باشند و هرکه شرم داشته باشد از خدای در حال طاعت خدای عزوجل شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه . و گفت گمان نیکوء بنده به خدای بر قدر معرفت بود بکرم خدای و نبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش که بر نفس خویش ترسد چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که میداند که خدای او را می بیند در چیزی که نهی کرده است پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود. وگفت از عمل نیکو گمان نیکو خیزد و از عمل بد گمان بد. و گفت هر که اعتبار نگیرد بمعاینه ، پند نپذیرد به نصیحت ، و هرکه اعتبار گیرد به معاینه مستغنی گردد از نصیحت . و گفت دور باش از صحبت سه قوم یکی علماء غافل ، دوم قراء مداهن ، سوم متصوف جاهل . و گفت تنهائی آرزوء صدیقان است و انس گرفتن به خلق وحشت ایشان است .و گفت اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی سزاوار بودی اهل آخرت را که هم چنان آرزو نیامدی ونخریدندی جز مرگ . و گفت مرد حکیم نبود چون جمع نبوددر او سه خصلت یکی آنکه به چشم نصیحت در توانگران نگرد نه بچشم حسد دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نگرد نه چشم ریبت سوم آنکه به چشم تواضع در درویشان نگرد نه بچشم تکبر. و گفت هرکه خیانت کند خدای را در سرّ خدای پرده او را بدارند به آشکارا. و گفت هرکه را توانگری به خدای بود همیشه توانگر است و هر که را توانگری به کسب خویش بود همیشه فقیر بود. و گفت بد دوستی باشد که ترا حاجت آید چیزی از او سؤال کردن یا او را گفتن مرا بدعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن یا حاجت آید بعذر خواستن از وی در زلّتی که از تو ظاهر شود. و گفت نصیب مؤمن از تو سه چیز باید که بود یکی اگر آنکه منفعتی نتوانی رسانید مضرّتی نرسانی و اگر شادش نتوانی گردانید باری اندوهگین نکنی و اگر مدحش نگوئی باری نکوهش نکنی . وگفت یک گناه بعد از توبت زشت تر بود از هفتاد گناه پیش از توبت . و گفت عجب دارم از کسی که پرهیز کند از طعام از بیم بیماری پس چرا پرهیز نکند از گناه از بیم عقوبت ؟ و گفت دنیا دکان شیطان است زنهار که از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو بازستاند. وگفت در کسب کردن دنیا ذل نفوس است و در کسب کردن بهشت عزّ نفوس است ای عجب از کسی که اختیار کند خواری و مذلت در طلب چیزی که جاوید و باقی نخواهد ماند. و گفت عاقل سه تن است یکی آنکه ترک دنیا کند پیش از آنکه دنیا ترک وی کند و آنکه گور را عمارت کند پیش از آنکه در گور رود و آنکه خدای را راضی گرداند پیش از آنکه بدو رسد. و گفت دینار و درم کژدم است دست بدان مکن تا افسون آن نیاموزی و اگرنه زهر آن ترا هلاک کند، گفتند افسون او چیست ؟ گفت آنکه دخل او از حلال بود و خرج او بحق بود. و گفت طلب دنیا عاقل را، نیکوتر از ترک آوردن دنیا جاهل را. و گفت ای خداوندان علم و اعتقاد قصرهاتان قیصری است و خانهاتان کسروی است و عمارتهاتان شدّادی است و کبرتان عادی است اینهمه تان هیچ احمدی نیست . و گفت صوف پوشیدن دکانیست و سخن گفتن در زهد پیشه ٔ اوست . و گفت تکبر کردن بر آن کس که برتو بمال تکبر کند تواضع بود. و گفت از پایگاه افتادن مردان آن باشد که در خویشتن بغلط افتند. و گفت گرسنگی نوریست و سیرخوردگی ناریست و شهوت هیزم آن که ازآن آتش زاید آن آتش فروننشیند تا خداوند آنرا نسوزند. گفتند بر مرید چه سخت تر؟ گفت همنشینی اضداد. و گفت ضایع شدن دین از طمع است و باقی ماندن دین در ورع .و گفت با خوی نیک معصیت زیان ندارد. و گفت اعمال محتاج است به سه خصلت علم و نیت و اخلاص . و گفت علامت فقر خوف فقر است . و گفت ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل . پرسیدند که بچه توان شناخت که خدای تعالی ازما راضی است یا نی ؟ گفت اگر تو راضی باشی از او نشان است که او از تو راضی است ، گفتند آنگاه کسی بود که ازو راضی نبود و دعوی معرفت او کند؟ گفت آری هرکه غافل ماند از انعام او و در خشم بسبب مقدوری چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصیبت . گفتند مرد بتوکل کی رسد؟ گفت آنگاه که خدای تعالی را به وکیلی رضا دهد. گفتند توانگری چه باشد؟ گفت ایمن بودن بخدای .گفتند عارف که باشد؟ گفت هست نیست بود. گفتند درویشی چه است ؟ گفت آنکه بخداوند خویش از جمله کاینات توانگر شوی .مگر که یک روز در پیش او سخن توانگری و درویشی میرفت گفت فردا نه توانگری وزنی خواهد داشت و نه درویشی ،صبر و شکر وزن خواهد داشت باید که شکر آری و صبر کنی . گفتند محبت را نشان چه است ؟ گفت آنکه بنکوئی زیادت نشود و بجفا نقصان نگیرد. او را مناجاتست و گفت خداوندا امید من به توبه ٔ سیئات بیش از آن است که امیدمن به توبه ٔ حسنات از بهر آنکه من خویشتن چنان مییابم که اعتماد کنم بر طاعت باخلاص و من چگونه طاعت باخلاص توانم کرد و من به آفات معروف ولکن خود را در گناه چنان مییابم که اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نکنی و تو بجود موصوف ؟ و گفت الهی در جمله مال و ملک من جز گلیمی کهنه نیست با این همه اگر کسی از من بخواهد اگرچه محتاجم از او بازندارم ترا چندین هزار رحمت است و بذرّه ای محتاج نه ای و چندین درمانده ٔ رحمت از ایشان دریغ داشتن چون بود؟ و گفت الهی اگر من نتوانم که از گناه بازایستم تو می توانی که گناهم بیامرزی . و گفت الهی چگونه خوانم ترا و من بنده ٔ عاصی و چگونه نخوانم ترا و تو خداوند کریم ؟ و گفت الهی ترسم از تو زیرا که بنده ام و امید میدارم بتو زیرا که تو خداوندی . و گفت الهی مرا عمل بهشت نیست وطاقت دوزخ ندارم اکنون کار با فضل تو افتاد. و گفت اگر فردا مرا گوید چه آوردی گویم خداوندا از زندان موی بالیده و جامه ٔ شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد، مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس .
ترجمه مقاله