ترجمه مقاله

ابوعثمان

لغت‌نامه دهخدا

ابوعثمان . [ اَ ع ُ ] (اِخ ) حیری رازی . سعد یا سعیدبن اسماعیل . فقیه صوفی بمائه ٔ سیم . اصل او از ری و منشاء و مقام وی به نیشابور در محله ٔ حیره بود و انتساب اوباین محله است . او پس از فراگرفتن علوم ظاهر بخدمت ابوحفص حداد و شاه شجاع کرمانی رسید و بمجاهدات و ریاضات مراتب سلوک بپیمود و خود یکی از مشایخ بزرگ تصوف و عرفان است و بقول یافعی در 298 هَ . ق . درگذشت . شیخ فریدالدین عطار در تذکره گوید: او از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود ورفیعقدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص به انواع کرامات و ریاضات . و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشانرا چهارم نیست بوعثمان در نشابور و جنید در بغداد و بوعبداﷲ الجلا بشام و عبداﷲ محمد رازی گفت جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشانرا از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازوبود و او با جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاذ و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ از دل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت پیوسته دلم چیزی ازحقیقت می طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می بودم که جز این که عامه برآنندچیز دیگر هست و شریعت را اسراری است جز این ظاهر. نقل است که روزی به دبیرستان میرفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده به کاروانسرائی کهنه رسید و درنگریست خری دید پشت ریش ، کلاغ از جراحت او میکند و او را قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت تو چرا با منی گفت تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشم در حال جبه خز بیرون کرد و بر درازگوش پوشید و دستار قصب به وی فروبست درحال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز بخانه نرسیده بود که واقعه ٔ مردان به وی فرود آمد چون شوریده ای بمجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بر وی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چند گاه در خدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و بکرمان شد بخدمت شاه ، شاه او را بار نداد. گفت تو با رجا خو کرده ای و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده ٔ رجا بود از وی سلوک نیاید که به رجا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید. بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه ٔ او معتکف شد تا بار دادند. در صحبت او بماند و فوائد بسیار گرفت تا شاه عزم نشابور کرد بزیارت بوحفص ، عثمان با وی بیامد و شاه قبا میپوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع میکرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان از خدای میخواست تا سببی سازد که بی آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنک کار بوحفص عظیم بلند می دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت با شاه بحکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی بعثمان کرد و گفت اجابت کن شیخ را، پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان گفت که آن واعظ یعنی یحیی معاذ، او را بزیان آورد تا که بصلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی میبایست تا آنرا زیادت کند و نبوده [ کذا ] . نقل است که بوعثمان گفت هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند. و گفت نخواهم که دگر نزدیک من آئی هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او بازپس میرفتم گریان تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جائی ساختم و سوراخی بریدم واز آنجا او را می دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر بفرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید و دختر بمن داد و سخن اوست : که چهل سال است تا خداوند مرا درهر حال که داشته است کاره نبوده ام . و مرا از هیچ حال بحالی دیگر نقل نکرده است که من در آن حال ساخط بوده ام و دلیل برین سخن آن است که منکری بود او را بدعوت خواند بوعثمان برفت تا بدر سرای او گفت ای شکم خواره چیزی نیست بازگرد بوعثمان بازگشت چون باره باز آمد آواز داد که ای شیخ بیا پس بازگشت . گفت نیکو جدی داری در چیزی خوردن چیزی کمتر است برو شیخ برفت دیگر بار بخواند باز آمد گفت سنگ بخور و الا بازگرد شیخ برفت دیگر همچنین تا سی بار او را میخواند و میراند شیخ می آمد و میرفت که تغییری در وی پدید نمی آمد بعد از آن آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید او شد و گفت تو چه مردی که سی بار ترا بخواری براندم یک ذره تغییر در تو پدید نیامد بوعثمان گفت این سهل کاری است کار سگان چنین باشد که چون برانی بروند و چون بخوانی بیایند و هیچ تغییر در ایشان پدید نیاید این بس کاری نبود که سگان با ما برابرند کار مردان کاری دیگر است . نقل است که روزی میرفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آن کس را جفا گویند بوعثمان گفت هزار بار شکر می باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند. بوعمرو گفت در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هرجائی که او را میدیدم می گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مرا گفت ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شوداگر ترا باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء ترا بجان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این گفت دلم از گناه سیر شد و توبه ٔ نصوح کردم . نقل است که جوانی قلاش میرفت ربابی در دست و سرمست ناگاه بوعثمان رادید می در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید پنداشت که احتساب خواهد کرد بوعثمان از سر شفقت نزدیک او شد و گفت مترس که برادران همه یکی اند جوان چون آن بدید توبه کرد و مرید شیخ شد و غسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سر برآورد و گفت الهی من از آن خود کردم باقی ترا می باید کرد. در ساعت واقعه ٔ مردان به وی فرو آمد چنانکه بوعثمان در آن واقعه متحیر شد نمازدیگر را ابوعثمان مغربی برسید بوعثمان حیری گفت ای شیخ در رشک میسوزم که هرچه ما به عمری دراز طمع میداشتیم رایگان به سر این جوان درافکندند که از معده اش بوی خمر می آمد تا بدانی که کار خدای دارد نه خلق . نقل است که یکی از او پرسید که به زبان ذکر میگویم دل با آن یار نمیگردد گفت شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند. نقل است که مریدی پرسید که چه گوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند [ او را ] خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید شیخ هیچ نگفت تا روزی در میان جمعی گفت از من مسئله ای چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند گو خواه ترسا میر خواه جهود. نقل است که مریدی ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ بازنگرفت و با شیخ به سفر حجاز شد و ریاضت کشید و در این مدت میگفت که سری از اسرار با من بگوی تا بعد از ده سال شیخ گفت چون به مبرز روی ایزار پای بکش که این سخن دراز است فَهم من فَهم . این سخن بدان ماند که از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند رحمةاﷲعلیه که معرفت چیست ؟ گفت آنکه کودکان را گویند که بینی پاک کن آنگه حدیث ما کن . و گفت صحبت با خدای بحسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی اﷲ علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیاء به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران به تازه روئی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعاو رحمت کردن بر ایشان . و گفت چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آنرا کار فرماید نور آن بآخر عمر دردل او پدید آید و نفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود. و گفت هرکه را در ابتدا ارادت درست نبود او را به روزگار نیفزاید الا ادبار و گفت هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هرکه هوا را برخود امیر کند بدعت گوید. و گفت هیچ کس عیب خود نبیند تا هیچ از او نیکو بیند که عیب نفس کسی بیند که درهمه حالها خود را نکوهیده دارد و گفت مرد تمام نشودتا در دل او چهار چیز برابر نگردد منع و عطا و ذل وعزّ. و گفت که عزیزترین چیزی به روی زمین سه چیز است عالمی که سخن او از علم خود بود و مریدی که او را طمع نبود و عارفی که صفت حق کند بی کیفیت . و گفت اصل ما در این طریق خاموشی است و بسنده کردن به علم خدای . و گفت خلاف سنت در ظاهر علامت ریاء باطن بود. و گفت سزاوار است آنرا که خدای تعالی بمعرفت عزیز کرد که او خود را به معصیت ذلیل نکند و گفت صلاح دل در چهار چیز است در فقر بخدای و استغنا از غیرخدای و تواضع و مراقبت و گفت هرکه را اندیشه ٔ او در جمله ٔ معانی خدای نبود نصیب او در جمله ٔ معانی از خدای ناقص بود. و گفت هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن ، رغبت در آخرتش پدید آید. و گفت هرکه زاهد شود در نصیب خویش ازراحت و عز و ریاست ، دلی فارغش بدید آید و رحمت بر بندگان خدای . و گفت زهد دست داشتن دنیاست و پاک ناداشتن اندر دست هرکه بود. و گفت اندوهگن آن بود که پروای آنش نبود که از اندوه پرسد. و گفت اندوه به همه وجه فضیلت مؤمن است اگر به سبب معصیت نبود. و گفت خوف از عدل اوست و رجا از فضل او. و گفت صدق خوف ، پرهیزکردن است از روزگار به ظاهر و باطن . و گفت خوف خاص در وقت بود و خوف عام در مستقبل . وگفت خوف ترا به خدای رساند و عجب دور گرداند. و گفت صابر آن بود که خوی کرده بود به مکاره کشیدن . و گفت شکر عام بر طعام بود و بر لباس و شکر خاص بر آنچه در دل ایشان آید از معانی . و گفت اصل تواضع از سه چیز است از آنک بنده از جهل خویش یاد کند و از آنک از گناه خویش یاد کند واز آنچه احتیاج خویش به خدای تعالی یاد کند. و گفت توکل بسنده کردن است به خدای از آنکه اعتماد بر وی دارد. و گفت هرکه از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود. و گفت یقین آن بود که اندیشه و قصد کار فردا او را اندک بود. و گفت شوق ثمره ٔ محبت بود هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقاء خدای بود. و گفت بقدر آنکه به دل بنده از خدای تعالی سروری رسد بنده را اشتیاق پدید آید بدو و به قدر آنکه بنده از دور ماندن او و از راندن او میترسد بدو نزدیک شود. و گفت به خوف محبت درست گردد و ملازمت ادب بر دوست مؤکد گردد. و گفت محبت را از آن نام محبت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب محو گرداند.وگفت هرکه وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس نیابد. وگفت تفویض آن بود که علمی که ندانی بعالم آن علم بگذاری و تفویض مقدمه ٔ رضا است و الرضا باب اﷲ الاعظم . وگفت زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت . و گفت علامت سعادت آن است که مطیع میباشی و میترسی که نباید که مردود باشی . و گفت علامت شقاوت آن است که معصیت میکنی و امید داری که مقبول باشی . و گفت عاقل آن است که از هر چه ترسد پیش از آنکه در او افتد کار آن بسازد و گفت تو در زندانی از متابعت کردن شهوات خویش چون کار بخدای بازگذاری سلامت یابی و به راحت برسی . و گفت صبر کردن برطاعت تا فوت نشود از توطاعت بود و صبر کردن از معصیت تا نجات یابی از اصرار بر معصیت هم طاعت بود. و گفت صحبت دار با اغنیا به تعزز و با فقرا به تذلل که تعزز بر اغنیا تواضع بودو تذلل اهل فقر را شریفتر. و گفت شاد بودن تو بدنیاشاد بودن بخدای از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدای ترس خدای از دلت پاک ببرد و امید داشتن به غیر خدای امید داشتن بخدای از دلت دور کند. و گفت موفق آن است که از غیر خدای نترسد و به غیر او امید ندارد و رضاء او بر هوای نفس خویش برگزیند. و گفت خوف از خدای ترا بخدای رساند و کبر و عجب نفس ترا از خدای منقطع گرداند و حقیر داشتن خلق را بیماری است که هرگز دوا نپذیرد. و گفت آدمیان بر اخلاق خویش اند تا مادام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید و چون خلاف هواء ایشان کنند جمله خداوندان اخلاق کریم خداوندان اخلاق لئیم باشند. و گفت اصل عداوت از سه چیز است طمع در مال و طمع در گرامی داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق و گفت هرقطع که افتد مرید را از دنیا غنیمت بود. و گفت ادب اعتمادگاه فقر است و آرایش اغنیا. و گفت خدای تعالی واجب کرده است برکرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده اند در عبادت که فرموده است : کتب ربکم علی نفسه الرّحمة. و گفت اخلاص آن بود که نفس را در آن حظ نبود در هیچ حال و این اخلاص عوام باشد و اخلاص خاص آن بود که بر ایشان رود نه به ایشان بود طاعتها که می آرندشان وایشان از آن بیرون وایشان را در آن طاعت پندار نیفتد و آن را بچیزی نشمرند. و گفت اخلاص ، صدق نیت است با حق تعالی . وگفت اخلاص نسیان رؤیت خلق بود بدایم نظر با خالق . نقل است که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذربر نشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت مسلمانی مسلمانی را سلام کندجواب ندهد؟ بوعثمان گفت که حج چنین کنند که مادر رادر بیماری بگذارند و بی رضای او بروند؟ گفت بازگشتم و تا مادر زنده بود توقف کردم . بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم مرا به اعزازی و اکرامی تمام بنشاندند. همگی من در خدمت او فروگرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی به من داد و برآن میبودم تا وفات کرد. در حال مرض موت ، پسرش جامه بدرید و فریاد کرد. بوعثمان گفت ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود، کما قال : کل اناء یترشح بمافیه . و در حضور تمام جان تسلیم کرد. رحمةاﷲ علیه .
ترجمه مقاله