ترجمه مقاله

ابوعلی

لغت‌نامه دهخدا

ابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) حسن بن محمدبن دقاق نیشابوری معروف به ابوعلی دقاق . صاحب تذکرةالاولیاء گوید: او امام وقت بود و شیخ عهد و در احادیث و تفسیر و بیان و تقریر و وعظ و تذکیر شأنی عظیم داشت . مرید نصرآبادی بود. بزرگان گفته اند که در هر عهدی نوحه گری بوده است و نوحه گر آن وقت بوعلی دقاق است . آن درد شوق و سوز و ذوق که او را بوده است کسی را نشان ندهند و ابتداء در مرو بود شیخ ابوعلی فارمدی با کمال عظمت خویش میگوید مرا هیچ حجت فردا نخواهد بود الا آنکه گویم هم نام بوعلی دقاقم . استاد ابوعلی می گوید: درخت خودروست که کسی او را نپرورده باشد برگ بیارد و لکن بار نیارد و اگر بار بیارد بی مزه آرد. مرد نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد از او هیج خیر نیاید. پس گفت من این طریق از نصر آبادی گرفتم و او از شبلی و او از جنید و او از سری سقطی و او از داود و او از معروف و او از تابعین . روزی برهنه به ری رسید و بخانقاه عبداﷲ عمر رضی اﷲ عنهما فرود آمد کسی او را باز شناخت و گفت استاد است پس خلق بر او زحمت کردند و بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند گفت این خود صورت نبندد و لکن انشاءﷲکه سخن چند گفته شود پس منبر نهادند و هنوز حکایت مجلس او کنند که آنروز چون بر منبر شد اشارت بجانب راست کرد و گفت اﷲ اکبر پس روی بمقابله کرد و گفت رضوان من اﷲ اکبر پس اشارت بجانب چپ کرد و گفت واﷲ خیر وابقی . خلق به یکبار بهم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند استاد در میان آن مشغله از منبرفرود آمده بود بعد از آن او را طلب کردند نیافتند. بشهر مرو رفت تا آنگاه که به نشابور افتاد. نقل است که یک روز بر سر منبر ملامت آدمی میکرد که چه سودست که حسود و معجب و متکبر و آنچه بدین ماند. سایلی گفت با اینهمه صفات ذمیمه که آدمی دارد اما جای دوستی دارد.استاد گفت از خدا بترسید که میگوید: یحبهم و یحبونه . نقل است که روزی بر سر منبر میگفت خدا و خدا و خدا کسی گفت خواجه خدا چه بود گفت نمیدانم گفت چون نمیدانی چرا میگوئی گفت این نگویم چه کنم . نقل است که درویشی در مجلس او برخاست و گفت درویشم و سه روز است تا چیزی نخورده ام و جماعتی از مشایخ حاضر بودند او بانگ برو زد که دروغ میگوئی که فقر سرّ پادشاهست و پادشاه سرّ خویش بجائی ننهد که او با کسی گوید و عرضه کند بعمرو و بزید. نقل است که روزی یکی درآمد که ازجای دور آمده ام نزدیک تو ای استاد، گفت این حدیث بقطع مسافت نیست از نفس خویش گامی فراتر نه که همه مقصودها ترا بحاصل است . نقل است که یک روز جوانی از در خانقاه درآمد و بنشست و گفت اگر کسی را اندیشه ٔ معصیتی بخاطر درآید طهارت را هیچ زیان دارد؟ استاد بگریست و گفت سؤال این جوانمرد را جواب بگوئید زین الاسلام گفت مرا خاطری درآمد لکن از استاد شرم داشتم که بگویم طهارت ظاهر را خلل نکند اما طهارت باطن را بشکند. نقل است که گفت وقتی در بیابانی پانزده شبانه روز گم شدم چون راه بازیافتم لشکریی دیدم که مرا شربتی آب داد زیان کاری آن شربت آب سی سال است که هنوز در دل من مانده است . و گفتی کسی که بقالی خواهد کرد او را بخروار اشنان باید، اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام بود، یعنی علم آنقدر تمام است که بدان کار کنی اما اگر برای فروختن آموزی هرگزت کار برنیاید که مقصود از علم عمل است و تواضع. و گفت هرکه جان خود را جاروب در معشوق نمیکند او عاشق نیست . و گفت شادی طلب تمامتر از شادی وجدان ، از بهر آنکه شادی وجدان را خطر زوال است و در طلب امید وصال . و گفت هر که ترک حرام کند از دوزخ نجات یابد و هرکه ترک شبهت کند ببهشت رسد و هرکه ترک زیادتی کند بخدای رسد. وگفت چون حق تعالی تنهای شما را بخریده است ببهشت بدیگری مفروشید که بیع درست نباشد و اگر باشد سود نکند.و گفت بر شما باد که حذر کنید از صحبت سلاطین که ایشان را رأی چون رأی کودکان بود و صولت چون صولت شیران . و گفت شیوه ٔ سلاطین آن است که ازیشان صبر و با ایشان طاقت نیست . و گفت تواضع توانگران درویشان را دیانت است و تواضع درویشان توانگران را خیانت . و گفت اگر طلب علم فریضه است طلب معلوم فریضه تر. و گفت ابراهیم علیه السلام اسماعیل را گفت ای پسر در خواب دیدم که ترا قربان همی باید کرد گفت ای پدر اگر نخفتی آن خواب ندیدی . گفتند فتوت چیست ؟ گفت حرکت کردن از برای دیگران . و گفت اگر توبه از بیم دوزخ یا امید بهشت میکنی بی همتی است توبه بر آن کن که خدایت دوست دارد: ان اﷲ یحب التّوابین . و گفت فراغت ملک است که آنرا غایت نیست . و گفت از آب و گل چه آید جز خطا و از خدا چه آید جز عطا. و گفت عارف همچون مردی است که بر شیر نشیند همه کس ازو ترسند و او از همه کس بیش ترسد، نقل است که آخر چندان درد درو پدید آمده بود که هر شبگاهی بر بام خانه شدی ، آن خانه که اکنون در برابر تربت اوست و آنرا بیت الفتوح گفتندی چون بر بام شدی روی به آفتاب کردی و گفتی ای سرگردان مملکت ، امروز چون بودی و چون گذاشتی هیچ جا از اندهگینی ازین حدیث و هیچ جا از زبر و زیرشدگان این واقعه خبر یافتی ؟ همه ازین جنس میگفتی تا که آفتاب فروشدی پس از بام فرود آمدی . و سخن او در آخر چنان شد که کسی فهم نمیکرد و طاقت نمیداشت لاجرم بمجلس او مردم اندک آمدندی چنانکه هفده و هیجده کس زیادت نبودندی چنانکه پیر هری میگویدکه چون بوعلی دقاق را سخن عالی شد مجلس او از خلق خالی شد و باز میگفت ای خداوند آنکه ترا بتحقیق بداندطلب تو همیشه کند و اگر چه داند که هرگزت نیابد. و گفت گرفتم که در فردوسم فرودآوردی و بمقام عالیم رسانیدی آنرا چه کنم که بهتر ازین توانستمی بود و نبودم . نقل کرده اند که بمدت یکسال ابوبکر صیرفی بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستی یعنی که بمجلس آمده ام - انتهی . و ابوالقاسم قشیری از شاگردان و نیز داماد اوست . وفات وی بقول صاحب نفحات و صاحب حبیب السیر در ذیقعده ٔ 405 هَ . ق . به نیشابور بود و مدفن او نیز بدانجاست و ابن اثیر مرگ او را در حوادث سال 412 هَ . ق . نوشته است و خاقانی شَروانی گوید:
دقائقی که مرا در سخن بنظم آید
بسرّ آن نرسد وهم بوعلی دقاق .
ترجمه مقاله