ترجمه مقاله

ابومنصور

لغت‌نامه دهخدا

ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) عمارةبن محمد یا احمد یا محمود مروزی از شعرای اواخر قرن چهارم ،معاصر آخرین پادشاهان سامانی و نخستین پادشاهان غزنوی . وفات ویرا مؤلف مجمعالفصحاء به سال 360 هَ . ق .گفته است و سپس قطعه ای از او در مدح سلطان محمود غزنوی و قطعه ای دیگر در رثای امیر ابوابراهیم نقل می کند. اگر این دو انتساب راست باشد چون جلوس محمود در سال 387 است ناچار عماره می بایست تا آن وقت زیسته باشد و امیر ابوابراهیم اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی ملقب به منتصر آخرین پادشاه سامانی در ربیعالاول یا ربیعالاَّخر سال 395 کشته شده است و مرثیه ٔ عماره دلیل است که شاعر تا این سال نیز حیات داشته است . و در کتاب اسرارالتوحید (چ پطرزبورگ ص 350) آمده است که : زمانی قوالی این شعر عماره را در مجلس ابوسعید خواند:
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه دهم چونْش بخوانی .
شیخ پرسید که این بیت از کیست گفتند از عماره است شیخ برخاست و با صوفیان بزیارت خاک او شد... - انتهی . و چون ابوسعید به سال 440 درگذشته است ناچار عماره در فاصله ٔ سالهای 395 و 440 درگذشته است . محمدبن علی بن محمدشبانکاره ای در کتاب مجمعالانساب در تاریخ محمود غزنوی آورده است که شاعری بود در مرو نام او عماره و هرگز از مرو بیرون نیامده بود و شعر نیکو میگفت ، روزی رباعی گفت و به امیر محمود بغزنین فرستاد پیش غلامی ازغلامان او و گفت هرگاه سلطان را وقت خوش باشد بده و آن غلام فرصت نگاه میداشت تا وقتی سلطان بشراب نشست وبحث در رباعیها میرفت و هرکس رباعی میخواند آن غلام آن رباعی بدست سلطان داد که این است :
بنفشه داد مرا لعبت بنفشه قبای
بنفشه بوی شد از بوی آن بنفشه سرای
بنفشه هست و نبید بنفشه بوی خوریم
بیاد همت محمود شاه بار خدای .
وگفتند شاعریست در مرو او را عماره میخوانند. سلطان گفت براتی بعامل مرو نویسند تا از خزانه دوهزار دینار به او دهند و اگر وفات کرده باشد بوارث او دهند وزیر این حکایت فراموش کرد و اگر فراموش نکرد گفت سلطان فراموش کرده باشد. غلامی که رباعی داده بود با وزیرگفت ، وزیر گفت تا از سلطان نپرسم باز ندهم ، هم روزی دیگر سلطان را گفت وزیر را بخواند از او پرسید که آن برات که با آن شاعر کرده بودم دادی گفت توقف داشتم که دوش مست بودی . سلطان بفرمود تا دو هزار دینار دراشترها بار کردند و چند کس همراه او کردند و بعماره سپردند - انتهی . از اینجا پیداست که عماره در این زمان پیر بوده چنانکه نمیدانسته اند که مرده است یا زنده و این خود دلیل دیگر است که او تا این وقت زنده بوده است . بعضی از محققین کلمه عماره بتشدید میم خوانده اند ولی از عبارت عوفی در لباب الالباب در باب ابومنصور صاحب ترجمه (عماره که در عمارت بناء ثنا و مهندس استاد بود...) چنین می نماید که عوفی این نام را بتخفیف میخوانده است . رجوع به لباب الالباب ج 2 صص 24 - 26 و سخن و سخنوران ج 1 صص 26 - 27 و مقاله ٔ عماره ٔ مروزی بقلم عباس اقبال در مجله ٔ شرق شماره ٔ 1 و احوال رودکی بقلم سعید نفیسی ج 3 ص 1187 ببعد شود. و ابیات ذیل در لغت نامه ها و تذکره ها از او آمده است :
آن زاغ نگه کن چون پرد
مانند یکی قیره گون چلیپا.
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرابی گنهی کرد شیب و تیب
چنان تافته برگشتم از نهیب
چنان گمره برگشتم از عتیب
ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی لاله زیب .
بجای خشتچه گر بیست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت .
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی .
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
ای مسلمانان زنهار ز کافربچگان
که به دروشت بتان چگلی گشت دلم [ کذا ].
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی لنج ترا.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و همه تن کلخج .
سرشک دیده برخسار من فروگذرد
هرآنگهی که بآماجگاه او گذرم .
همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن
گوئی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فژغند
با ماه سمرقند کن آئین سپرجی
رامش گر خوب آور با نغمه ٔ چون قند
از پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه
کز داشتنت عیبه ٔ جوشنت بفرکند.
دیدم چنین بتی که صفت کردم
سرمست پیش میشنه بنشسته .
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گو آورند پیشت آن مرغ سرخ شند .
رویش میان حلّه ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
نال دمیده بسان [ظ: بجای ] سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده .
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همین زنخ بخاری بشخار.
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه راآهار.
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا بفندق تر گیر.
گر کوکب ترکشْت ریخته شد
من دیده بترکشْت برنشانم .
بنشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
با چنگ سغدیانه و با بالغ شراب
آمد بخان چا کر خود خواجه باصواب .
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
نوروز و گل و نبیذ چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ .
خوشه چون عِقْدِ درّ و برگ چو زر
باده همچون عقیق و آب چو زنگ .
پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک .
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم .
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید
خیز مکاسی بیار باز قدح را
کانکه مکا گفت از این سرای بکالید.
دو چشم موژان بودیش خوب و خواب آلود
بماند خواب و شدآن نرگسش که موژان بود.
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروه کردی .
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.
گوئی زبان شکسته وگنگ است بت ترا
ترکان همه شکسته زبانک بوند نون .
بینیت همی بینم چون خانه ٔ کردان
آراسته همواره بشیراز و به رخبین
غولی و فروهشته دو غولین به دو ابرو
پنهان شده اندر پس اطراف دو غولین .
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ
پر زر کشیده ست و فراخ است و نوآئین .
یکی بدید بگوه اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده .
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه .
کونی دارد چون کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت .
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین .
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه ٔ گوسفند در شبغازه .
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابرکجا توتکیش باران است .
چون میخورم بساتکنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
آتش اگر ندیدی با آب ممتزج
اینک نگاه کن تو بدین جام و این شراب
جام بلور و لعل می صافی اندر او
گوئی که آتشی ست برآمیخته به آب .
آن می بدست آن بت سیمینه تن نگر
گوئی که آفتاب بپیوست با قمر
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر
و آن ساغری که سایه فکنده ست می در او
برگ گل سپید است گوئی بلاله بر.
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار
مار است این جهان وجهانجوی مارگیر
وز مارگیر مار برآرد همی دمار.
جهان ز برف اگر چند گاه سیمین بود
زمرد آمد و بگرفت جای توده ٔ سیم
بهارخانه ٔ کشمیریان بوقت بهار
بباغ کرده همه نقش خویشتن تسلیم
بدور باد همه روی آبگیر نگر
پشیزه ساخته بر شکل پشت ماهی شیم .
بر روی او شعاع می از رطل برفتاد
روی لطیف و نازکش از نازکی بخست
می چون میان سیمین دندان او رسید
گوئی کران ماه بپروین درون نشست .
شاخ بید سبز گشته روز باد
چون یکی مست نوان سرنگون
لاله برگ لعل بنگر بامداد
چون سرشمشیر آلوده بخون .
ازکف شاه نور بود بر جبین خور
جودش مرا سهیل نموده ست بر جبین
گر بر کران دجله کسی نام او برد
آب انگبین ناب شود گِل گل انگبین .
ای قحبه چه یازی بدف زدوک
سراینده شدی چون فراشتوک .
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد
اندیک بر مهتر خود خوار نیم خوار.
و گر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و بچال
کسی که غال شد اندر عداوت تو ملک
خدای خانه ٔ وی جای رخنه [شاید: رحبه ] دادش غال .
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
بصد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت .
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و روی امید زرد
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد .
ترجمه مقاله