ترجمه مقاله

ابونصر

لغت‌نامه دهخدا

ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) مشکان . صاحب دیوان رسالت بزمان محمود غزنوی . او پس از محمود در زمره ٔ ارکان دولت محمودی از قبیل امیرعلی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتکین برادر سلطان و امیرحسن وزیر مشهور به حسنک و ابوالقاسم کثیر صاحب دیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرائی و ابوالنجم ایازو علی دایه خویش سلطان با سایر فحول و سترگان بصوابدید یکدیگر دریافت وقت را پسر کهتر سلطان ، امیر ابواحمد محمد را از گوزگانان که به دار الملک (غزنه ) نزدیک بود آورده بجای پدر بر تخت سلطنت نشانیدند. پس ازخلع امیر محمد و وصول نامه ٔ مسعود بغزنین و حرکت امراء به استقبال مسعود صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان همچنین تفت رفت و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و باز آمد و برفت به ابوالحسن عقیلی و مظفر حاکم و بوالحسن کرخی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشمند بود ابوالفضل بیهقی گوید: از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت دررسد با من خالی کرد و گفت پدرود باش ای دوست نیک که به روزگار درازبیکجا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم گفتم حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید گفت همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی نیامده است و اینک گفتم پد رود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولیکن پدرود باش و بحقیقت بدان که چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افکند بیش شما مرا نبینید... گفتم زندگانی امیر حاجب بزرگ دراز باد جز خیر و خوبی نباشد چون بهرات رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شده ام و با تو در این ابواب سخن گفته ام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد... ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیر گردی که قومی نوآئین کار فرو گرفته اند چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خاینان و بیگانگان باشند خاصه بوسهل زوزنی در کار شده است و قاعده ها بنهاده ... چون ابونصر بهرات نزد مسعود رسید (به سال 421 هَ . ق .) امیر ابونصر را سخت تمام بنواخت ولیکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی بزرگ کرده اند و بیگانگانند در میان مسعودیان و هر روز بونصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت بابادی و عظمتی سخت تمام ... چون یک هفته بگذشت سلطان مسعود رحمه اﷲ ویرا بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت وگفت چرا بدیوان رسالت نمی نشینی گفت زندگانی خداوند دراز باد طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته و بنده پیر شده است و از کار بمانده است و اگر رأی عالی بیند تا بنده بدرگاه می آید و خدمتی میکند و بدعا مشغول می باشد. گفت این چه حدیث است من ترا شناسم و طاهر را نشناسم بدیوان باید رفت که مهمات ملک بسیار است و می بایدکه چون تو ده تنستی و نیست و جز ترا نداریم کی راست آید که بدیوان ننشینی و اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است . بکار مشغول باید بود و همان نصحیتها که پدرم را کرده ای میباید کرد که همه شنوده آید که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرر است وی رسم خدمت بجای آورد و با اعزاز تمام ویرا بدیوان رسالت فرستاد و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت و بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بجایگاه نیفتاد تا بدان جایگاه که گفت از بونصر سیصدهزار دینار بتوان استد. سلطان گفت بونصر را این زرِ بسیار نیست و از کجا استد و اگر هستی کفایت او ما را به از این مال ، حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید و به ابوالعلاء طبیب بگفت و از بوسهل شکایت کرد که در باب بونصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم و او به ابونصر بگفت ... از آن پس دیوان رسالت مسعود به ابونصر محول بود و لیکن باز در آغاز تا چندی طاهر و عراقی و دبیران دیگر که از ری آمده بودند بدیوان رسالت به ابونصرمشکان می نشستند و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ و بیشتر خلوتها به ابوسهل زوزنی بود... و سخن علی [ حاجب بزرگ ] پس از آن [ پس از حبس وی ] همه امیربا عبدوس گفتی و نامه ها که از کوتوال کرک [ محبس حاجب علی ] آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزد ابونصرمشکان فرستادی و جواب آن ابوالفضل بیهقی بر مثال استاد خویش ابونصر مشکان نبشتی ... و بونصر بهرات چون دلشکسته ای همی بود. و امیر او را بچند دفعت دل گرم میکرد تا قوی دلتر باشد و چون امیر مسعود به بلخ رسید وی نواختی قوی یافت و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با بونصر گفتندی هرچند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده دروکالت در این پادشاه و طارم سرای بیرون دیوان رسالت بود بونصر هم بر آنجا به روزگار گذشته نشستی بر چپ طارم که روشن تر بوده است بنشست ... و هرکس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی و اگر نامه ای بایستی از وی خواستندی و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمی ازمهمات ملک که بنامه پیوستی هم با بونصر گفتندی ...
چون روزی دو سه بر این جمله ببود امیر یک چاشتگهی بونصر را بخواند و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشیند گفت نام دبیران بباید نبشت آنکه با تو بودند و آنکه با ما از ری آمده اند تا آنچه فرمودنی است فرموده آید بونصر بدیوان آمد و نامه های هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد امیر گفت عبیداﷲ نبسه ٔ بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبیداﷲ را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و او برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید و بوالفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن به روزگار امیر محمود چه چاکرزاده ٔ خداوند است گفت همچنین است که همی گوئی اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بودند از جهت مرا در دیوان تو امروز دیوان را نشایند بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی گفت هردو را دور کردمی که دبیرخائن بکار نیاید امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند... و طاهر دبیر چون متردّدی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی . و از آن پس مسعود همواره به آراء وی وقع و محلی نیکو می نهاد و در مهمات امور با او مشورت میکرد چنانکه در حرکت بسوی گرگان و فتح آن سامان و قضیه ٔ ترکمانان در سال 431 هَ . ق . که هم ّ مسعود مصروف مهم ترکمانان سلجوقی بود، روزی بوالحسن عبدالجلیل خلوتی کردبا امیر رضی اﷲ عنه و گفت : ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است و همه از نعمت و دولت وی ساخته ایم ، نسختی باید کرد و بر نام هرکس چیزی نبشت . و غرض در این نه خدمت بلکه خواست بر بونصر چیزی نویسد و از بدخوئی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بر وی دل گران تر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد و بوالحسن بخط خویش نسختی نبشت و همه ٔ اعیان تازیک را در آن آورد و آن عرضه کردند و هرکسی گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزد عزوجل دانست و بونصر بر آسمان آب برانداخت که ((تا یک سر اسب و اشتر بکار است !)) و اضطرابها کرد و گفت : چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون ابوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش تر و پیغام داد به زبان بوالعلاء طبیب که بنده پیر گشته و این اندک مایه ٔ تجملی که دارد خدمت راست و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند و چون بوالعلاء از ابلاغ پیام عذر خواست بونصر رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بوالعلاء را میداد در رقعت مشبعتر افتاد و بوثاق اغاجی آمد و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [ او ] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند و ابونصر بدیوان بازآمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بودبعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و ابوالفضل بیهقی را بخواند و گفت خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت ((عفو کردم )) و بخوشی گفت تا دل مشغول ندارد و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی که غمناک شود، امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد گفت ((گناه نه بونصر راست ما راست که سیصدهزار دینار که وقیعت کرده اند بگذاشته ایم .)) ابوالفضل گوید بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم خدمت کرد و لختی سکون گرفت و بازگشت و مرا بخواند چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود، حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تا ره کار بنگرم . آنچه گفته بود آغاجی بگفتم . گفت : دانستم و همچنین چشم داشتم ، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست ، من دل بر همه ٔ بلاها خوش کردم و بگفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم . بازگشتم ووی پس از آن غمناک و اندیشمند میبود و امیر رضی اﷲ عنه حرمت وی نگاه میداشت . یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بومنصور طیفور طبیب را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم بود در شغل بریدی هرات . در میانه بوسعید گفت این باغچه ٔ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است ، خداوندنشاط کند که فردا آنجا آید، گفت نیک آمد. بوسعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم و مرا دیگرروز نوبت بود بدیوان آمدم استادم بباغ رفت و بوالحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بونصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را باز آمد که شب آدینه بود و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سرد بود و در آن صفه ٔ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست بادی به نیرو میرفت پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفه بازآمد و جوابها بفرمود و فروشد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود امیر را آگاه کردند گفت نباید که بونصر حال می آورد تا با من بسفر نیاید، بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند، امیر بوالعلاء را گفت تا آنجا رودو خبری بیارد بوالعلاء آمد و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد بونصر برفت و بونصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگوئی گفت این است که بنده گفت در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان درخزانه ٔ ایزد است تعالی اگر جان بماند نیم تن از کار بشود. امیر گفت دریغ بونصر! و برخاست و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمال برداشتند و بخانه بازبردند، آن روز ماند و آن شب ، دیگرروز سپری شد رحمةاﷲ علیه و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذآن روز که بدان باغ بود مهمان نایب و از آن نایب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هر گونه روایتها کردندمرگ او را و مرا با آن کار نیست ایزد عزّ ذکره تواند دانست که همه رفتند و پیش من باری آن است که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون چه رسد که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود و چه بود که این مهترنیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و در این تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بیاید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به و او اولی تر است بدانچه جهت ابوالقاسم اسکافی دبیر رحمةاﷲ علیه گفته اند. شعر:
الم تر دیوان الرسائل عطلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره .
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرر گشت بازنمودن و آنرا تقریر کردن و ازدو یکی توانستم نمود تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم و چون من از خطبه فارغ شدم (کذا) روزگار این مهتر به پایان آمد... و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که بوالمظفر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبی رحمةاﷲ علیه و آن این است . شعر:
لارعی اﷲ سرب هذا الزمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللسان
ما رأی الناس ثانی المتنبی
ای ثان یری لبکرالزمان
کان فی نفسه العلیة فی عز
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی ...
و امیر رضی اﷲ عنه بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزارند و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند، تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند.و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان . و از عجایب نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آنرا گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی ،ویرا در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند و چند سر از آنکه بخواسته بودند و اضطراب میکرد آنگاه بدان آسانی فرو گذاشت و برفت . و بوسعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد راست آن رقعت که نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تاری از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات ووی را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وی رفتی توجع و ترحم نمود و بوالحسن عبدالجلیل را دشنام دادی و کافرنعمت خواندی - انتهی . رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض (فهرست آخر کتاب ص 724) شود.
ترجمه مقاله