ترجمه مقاله

ابویوسف

لغت‌نامه دهخدا

ابویوسف . [ اَ بو س ُ ] (اِخ ) یعقوب بن ابراهیم بن حبیب بن اسعد کوفی انصاری . مولد او بکوفه به سال 113 هَ . ق . او در کودکی از پدر یتیم ماند و مادر بعلت تنگدستی ویرا بشاگردی گازری داد. ابویوسف گوید: هر روز از راه دکّه بمدرس ابوحنیفه میشدم و از سخنان او مرا لذتی تمام بود و مادرم که از تکفل معاش من درمانده بود بمدرس می آمد و مرا کشان بدکان گازر میبرددیگر روز من باز همان طریق میسپردم تا آنگاه که مادر من بستوه شد و بحوزه ٔ درس بوحنیفه درآمد و فریاد برداشت که تو فرزند مرا از کسب بازمیداری و من زنی فقیرم او را حرفه ای باید با حدیث و فقه او را چکار است بوحنیفه بمزاح گفت او نزد من علم فرا نمیگیرد طریق خوردن پالوده ٔ بروغن پسته کرده می آموزد مادرم گفت مانا خرف شده ای و عقل تو زائل گشته است و روی برتافت وراه خانه گرفت و من پیوسته التزام درس بوحنیفه میکردم و بتوفیق خدای تعالی ابواب علوم برمن گشوده گشت تا مرا مسند قضا دادند و رازدار و جلیس و همخور رشید خلیفه شدم روزی بر خوان خلیفه فالوذجی بود رشید گفت یا یعقوب این پالوده بخور که همه روز آسان بدست نیاید گفتم ای میر مؤمنان آنرا با دیگر حلواها چه امتیاز است گفت این فالوذج با روغن پسته کرده اند و بس لذیذ است در این وقت مرا گفتار بوحنیفه یاد آمد و بخندیدم خلیفه سبب خنده ٔ من پرسید من قصه ٔ شور و شغب مادرو جواب بوحنیفه حکایت کردم خلیفه متعجب گشت و بر بوحنیفه رحمت فرستاد گفت او بچشم سرّ و باطن میدید نه بچشم ظاهر و سر. و باز گویند آنگاه که بویوسف را هنوز معروفیتی نبود در کوی وی یهودی خانه داشت و از خانه بر معبر خروجئی بکرد و همسایگان به ابویوسف شکایت کردند و او به یهودی پیغام کرد پیش آمدگی بردارد یهودی بطنز و تسخر در جواب گفت آنگاه که ترا بر محفّه ٔ قضا نشانند و این معبر بر محفّه ٔ تو تنگ آید این خروجی برگیرم و نخستین بار که وی از مسند قضا بر محفه ای بخانه بازمیگشت نزدیک خانه آن یهود محفّه ٔ بداشت و امر به احضار یهودی کرد و گفت ترا با ما پیمان این بود و اینک راه بر محّفه ٔ ما تنگ آمده است بشتاب و خروجی بازکن و یهودی خواست یا نه آن پیش آمدگی برداشت .
گویند وقتی رشید را چشم بر کنیزکی از آن زبیده افتاد و فریفته ٔ جمال وی شد و خواست با وی آرمیدن ، ناگاه بخاطر او آمد که مملوک دیگریست و عنان نفس بازکشید و سپس زبیده بر این معنی واقف شد و درشتی و خشونت کرد و در میان رشید را گفت ای دوزخی رشید گفت اگر من دوزخی باشم تو نیز بطلاق باشی و چون این کلام بگفت رشید و هم زُبیده هر دو بر کرده و گفته پشیمان شدند و زبیده بگریست و خلیفه مضطرب و پشیمان امر به احضار فقهاء بغداد کرد و چون حاضر آمدند و خلیفه مسئلت در میان نهاد همه از حل ّ آن فروماندند خلیفه پرسید آیا از شاگردان بوحنیفه کسی بر جای است گفتند مردی پریشان حال و فقیر یعقوب نام هست خلیفه امر به احضار وی کرد و او بمجلس خلیفه درآمد وی را در صف نعال بنشاندند و خلیفه مسئلت خویش اعادت کرد بویوسف گفت من جواب آن دانم لکن منزلت علم من مرا اجازت ندهد که در چنین جای که مرا نشانده اند فقه گویم خلیفه گفت تا او را در صدر جای دادند چون بنشست روی بخلیفه کرد و گفت ای امیرمؤمنان هرگز اراده ٔ گناهی کرده باشی که در آن اثنا خوف و خشیت خدای ترا از آن بازداشته باشد گفت آری و از جمله حکایت کنیز زبیده که چون دانست مملوک دیگری است و از وی بازایستاد بگفت بویوسف گفت پس امیرالمؤمنین از اهل بهشت است و از این روی زُبیده مطلقه نباشد چون فقهاء حاضر این سخن بشنیدند فریاد برآوردند که این دعوی را معنی چیست و این فتوی از کجا گوئی گفت بنص قرآن که فرموده است و امّا من خاف مقام رّبه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی المأوی (قرآن 40/79 و 41). و چون خلیفه شرط طلاق را دوزخی بودن خویش قرار داده است با انتفاء شرط مشروط نیز منتفی است . هارون را سخن وی پسند افتاد و وی را بنواخت و سپس قضاوت بغداد داد و ابن خلکان وسیله ٔ ارتباط ابویوسف را با خلیفه داستان دیگر آورده است و گوید: یکی ازسران سپاه خلیفه در امری سوگند خورد و سپس در آن امر فروماند و حنث آن بوجه شرعی نمیتوانست کرد و نزد ابویوسف شد و او فتوائی داد که بموجب آن نقض سوگند بعمل نمیآمد پس از چند روز آن سردار بر رشید وارد شد واو را مهموم یافت و سبب پرسید گفت امری از امور دنیا مرا محزون ساخته است فقیهی حاضر کن تا از او استفسار کنیم و آن سردار بویوسف را نزد خلیفه برد ابویوسف گوید چون بدربار خلافت رسیدم جوانی خوش سیما که آثار جلال از جبین وی پیدا بود و او را در حجره ای محبوس داشته بودند با دست بمن اشارتی کرد چون مستغیثی و من او را بدان حالت گذاشته بگذشتم و چون بحضور بار یافتم خلیفه از نام من پرسید گفتم یعقوب خلیفه گفت هرگاه امامی مردی را در حال زنا دریابد آیا بر امام حدّ زدن آن کس متحتم باشد گفتم نی امیر بسجده شد و چون سر برداشت گفت دلیل تو بر این فتوی چیست گفتم رسول صلی اﷲ علیه و آله فرمود اِدْرَؤا الحدود بالشبهات و این مقام مورد شبهت است و حد ساقط رشید گفت با معاینه چه شبهت ماند گفتم بر فرض مشاهده ٔ بعیان جز علمی حاصل نیاید و امام بعلم خود حدّ نتواند راند رشید بار دیگر بسجده شد و چون سر برداشت بفرمود تا مالی جزیل مرا دادند و من دانستم که آن جوان که استغاثه میکرد از نزدیکان خلیفه بود و خلیفه بر وی حد راندن نمیخواست و باز گویند هارون وقتی در این دو شعر تأمل کرد:
فان ترفقی یا هند فالرفق ایمن
و ان تخرقی یا هند فالخرق اشأم
فانت ِ طلاق و الطلاق عزیمة
ثلاث و من یخرق اعق ّ و اظلم .
و چنین یافت که در کلمه ٔ ثلات از اختلاف اعراب اختلاف شدید در معنی حاصل آید و با هر اعرابی حُکمی دیگر از احکام شرعیه بظهور رسد و آن دو بیت را نوشته نزد قاضی بویوسف فرستاد و نوشت کلمه ٔ ثلاث را اگر مرفوع خوانند چه معنی بخشد و اگر منصوب خوانند چه معنی دهد و بر قائل وزن او در این دو صورت چه لازم آید بویوسف گفت با خود اندیشیدم که این مسئله نحویست و اختلافی که فقها را در آن حاصل آید بواسطه ٔ معانی است که ُنحاة را از اختلاف اعراب پیدا شود و باشد که من بر خطا روم پس بسرای کسائی شدم و او در جامه ٔ خواب نشسته بود و مسئله در میان آوردم گفت اگر به رفع خوانده شود طلاق دفعه ٔ واحده واقع شده است چه در این صورت هریک از ((انت ِ طلاق )) و ((الطلاق عزیمة ثلاث ُ))جُمله ٔ مستقله اند مثل اینکه شاعر بزن خود گفته است تو طالقی و سپس گفته است که طلاق کامل و تام سه بار است و اگر منصوب خوانیم سه بار طلاق واقع شده باشد چه در این تقدیر ثلاثاً قید انت طلاق است و شاعر بزن خود گفته است : انت طلاق ثلاثاً. بویوسف گوید آن مسئله را بی کم و بیش در جواب خلیفه نوشتم و او انعام و جوایز بسیار بمن فرستاد و من همه را بکسائی فرستادم (و بعض نحاة را در این سخن مناقشه است ). و باز آورده اند که خلیفه شبی دیرگاه هرثمه را به احضار بویوسف فرستاد واو سخت بترسید و غسل و حنوط کرد و بخدمت خلیفه شد وخلیفه گفت مانا در این وقت شب ترا بورطه ٔ بیم افکنده باشم گفتم نه تنها من خود هراسانم بلکه چشم کسان من نیز در راهست لختی سکوت کرد و سر برآورد و گفت این جوان را جاریه ای است و از وی خواهم تا بفروشد یا هبه کند و او تن درنمیدهد من اکنون ترا شاهد میگیرم و بخدا سوگند یاد میکنم که اگر وی کنیزک خویش بهبه یا بیع بمن ندهد او را بکشم من با جوان گفتم یک کنیزک را چه قدر و منزلت باشد که خلیفه از تو خواهد و دریغ داری و جان در ورطه ٔ هلاک افکنی گفت ای یعقوب پیش از آنکه از حقیقت امر آگاه شوی رأی دادی ، این مضایقت من از آن است که من قسم یاد کرده ام که هر گاه این جاریه را بفروشم یا هبه کنم زنانم مطلقه و کنیزکانم آزاد و اموالم صدوقه باشد و من خاموش ماندم آنگاه خلیفه گفت ای یعقوب بر این درد چاره ای جوی که من درمانده ام گفتم اینک این مشکل آسان کنم پس بدان جوان گفتم که نیمی از آن بعنوان هبه بخلیفه واگذار و نیم دیگر به بیع و در این حال تمام آن جاریه نه عرضه ٔ بیع و نه عرضه ٔ هبه شده است و حنث یمین لازم نیاید جوان گفت تو خود گواه باش که نصف این جاریه امیرالمؤمنین را هبه کردم و نصف دیگر بصد هزار دینار فروختم رشید قبول کرد و جاریه را بیاوردند آنگاه رشید گفت اینک مسئله ٔ دیگر بر جای است گفتم آن کدام است گفت این جاریه مملوکه است و استبراء باید گفتم او را آزاد فرما و تزویج کن چه حرّه را استبراء نباشد و خلیفه جاریه را آزاد کرد و من آنرا خطبه ٔ نکاح خواندم بصداق بیست هزار دینار و خلیفه مرا دویست هزار درهم و بیست جامه ٔ فاخر بخشید و چون بخانه درآمدم کنیزک نیم آن بیست هزار دینار برای من فرستاده بود و باز گویند وقتی خلیفه او را حقه ای نقره فرستاد و در آن حقه حقه های دیگر بود توی در توی که در هر یک طیبی خاص ریخته بودند و هم جامی دو تو که میان آن پر از دنانیر و پیرامون وی انباشته ٔ به دراهم بود چون حاضران را بدان تحفه نظر افتاد یکی از آنان گفت رسول خدای فرموده است من اهدیت له هدیة فجلساؤه شرکائه بویوسف گفت تحفه های زمان رسول صلوات اﷲ علیه خرما و شیر بود نه سیم و زر. و نیز گویند وقتی میان رشید و زبیده در امر فالوذج و لوزینج اختلاف افتاد و هریک یکی از این دو را الذّ میگفتند خلیفه رو با ابویوسف کرد و گفت تو چه گوئی گفت ای امیرمؤمنان قاضی بر غائب حکم نتواند راند بفرمای تا هر دو خصم حاضر آرند تا من حکم توانم کرد رشید گفت تا فالوذج و لوزینج حاضر آوردند ابویوسف از هر دو خوردن گرفت تا نزدیک به پایان رسید رشید گفت خصم از میان برفت و دعوی همچنان بر جای است بویوسف گفت یا امیرالمؤمنین تا کنون هیچ دوخصم ندیدم که در دعوی تا این حدّ با هم برابر باشند جز این دو چه هریک چون بردعوی خود برهانی اقامه کند دیگری نیز بر صدق مدّعا همان حجت آرد لاجرم در این حکومت درمانده ام .
وفات بویوسف روز پنجشنبه ٔ ربیعالثانی سال 182 یا 192 هَ . ق . در روزگار قضاوت وی بود و صاحب کامل التواریخ وفات او را سال 181 گفته است و گویند او اوّل کس است که ملقب بقاضی القضاة شد و هم اوست که بار نخستین میان لباس اهل علم و عامه امتیازی نهاد و سید نعمت اﷲ جزایری در زهرالربیع آورده است که به روزگار شاه سلیمان صفوی سال 1070 هَ . ق . قرب روضه ٔ متبرکه ٔ امامین همامین کاظمیین را از پی مهمی حفرمیکردند قبری در آنجا پیدا آمد و بر آن لوحی از سنگ که در آن نام و نشان قاضی ابویوسف نقش بود و به امرسلطان بر او قبه و بنائی کردند. و ابن الندیم در الفهرست نام او را یعقوب بن ابراهیم بن حبیب بن سعدبن حبتةآورده است و گوید: سعد سیّد بنی حبتة بود و ابویوسف از اعمش و هشام بن عروه روایت کند ولایت قضاء بغداد داشت و در خلافت رشید182 درگذشت و او را پسری بود که او را یوسف بن ابی یوسف نامیدندی و در حیات پدر خویش متولی قضا شد و پس از پدر به سال 192 درگذشت و از کتب ابویوسف در اصول و امالی است : کتاب الصلوة. کتاب الزکوة. کتاب الصیام . کتاب الفرائض . کتاب البیوع . کتاب الحدود. کتاب الوکالة. کتاب الوصایا. کتاب الصید و الذبائح . کتاب الغصب والاستبراء. و نیز او را املائی است که بشربن ولید قاضی آنرا روایت کند و محتوی سی و شش کتاب است : کتاب اختلاف الامصار. کتاب الرّد علی مالک بن انس . کتاب رسالته فی الخراج الی الرشید. کتاب الجوامع و آنرا برای یحیی بن خالد کرده است و محتوی چهل کتابست و در او اختلاف مردم و رأی مأخوذٌبه را آورده است . و از ابی یوسف ، معلی بن منصور الرازی مکنی به ابی یعلی فقه و اصول و کتب او را روایت کند و ابویعلی به سال 211 هَ . ق . درگذشته است - انتهی . و نیز از کتب اوست ادب القاضی بر مذهب ابی حنیفه . و در کشف الظنون در ذیل مسندها، مسندی به اسم مسند الامام لابی یوسف آورده است و ظاهراً مراد یعقوب بن ابراهیم است . و کتاب الخراج ابی یوسف بطبع رسیده است . در نفحات جامی آمده است که شقیق بلخی گفت به ابویوسف قاضی در مجلس بوحنیفه حاضر میشدم مدتی میان ما مفارقت افتاد چون به بغداد درآمدم ابویوسف را دیدم در مجلس قضاء مردمان گرد وی جمع آمده بمن نگاه کرد گفت ایها الشیخ چه بوده است که تغییر لباس کرده ای گفتم آنچه تو طلب کردی یافتی و آنچه من طلب کردم نیافتم لاجرم ماتم زده و سوگوار و کبودپوش گشته ام و ابویوسف گریان شد.
صاحب قاموس الاعلام گوید: او هیجده سال متمادی در دوره ٔ مهدی و هادی و رشید قضا راند و مؤلّف حبیب السیر آرد: و هم در این سال (سال 162 هَ . ق .) قاضی عراق ابوبکر عبداﷲبن بشریه القرشی العامری المدنی متوجه منزل جاودانی گردید و قضاء آن مملکت بقاضی ابویوسف رسید وابوالفضل بیهقی گوید: ابوالعباس تبانی حنفی جدّ امام بوصادق تبّانی و رئیس دوده ٔ تبانیانست و به بغداد میزیست به روزگار هارون الرشید عباسی و تلمیذ ابویوسف یعقوب بن ایوب از اصحاب ابی حنیفه بود.
و نیز خواندمیر در حبیب السیر آرد: و درین سال (یعنی 182 هَ . ق .) قاضی بغداد ابویوسف یعقوب بن ابراهیم بن حبیب بن اسعد الکوفی که از جمله ٔ تلامذه ٔ ابوحنیفه بود روی بعالم عقبی آورد... و او در زمان سه کس از خلفا به امر قضا اشتغال داشت مهدی و هادی و رشید و اوقات حیاتش بقول صاحب گزیده هشتادونه سال و به روایت بعض دیگر از مورخان قریب به هفتاد سال . حمداﷲ مستوفی گوید که از جمله متروکات ابویوسف چهارهزار پاجامه بود که بربند هریک یک اشرفی (!) بسته بود. رجوع به الفهرست ابن الندیم و تاریخ الحکماء قفطی ص 311 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194- 195 - 208 و حبط 1 ص 276 و 279 و نفحات الانس جامی وروضات الجنات و نامه ٔ دانشوران و قاموس الاعلام شود.
ترجمه مقاله