ترجمه مقاله

اثیر

لغت‌نامه دهخدا

اثیر. [ اَ ] (اِخ ) اخسیکتی . از شعرای مائه ٔ ششم هَ .ق . عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 224گوید:... شعر او آنچه هست مصنوع است و مطبوع و معانی او را ملک است و وقتی یکی از فضلا از داعی معنی این چند بیت که در قصیده ای معروف گفته است سؤال کرد:
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی ست بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو خواهم که اُم ّاوتار است
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی .
بنده را در خاطر آمد که طرد و عکس حروف اقبال ، لا بقا باشد یعنی لابقاء الاقبال حفظ جمله تن چنگی (؟) جماعت فضلا بپسندیدند و امّا بیت دیگر روشن است که جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند و آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آید آن را ام ّالاوتار گویند. و نیز عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 223 آرد: وقتی مجیر [ بیلقانی ] از خدمت سلطان قزل ارسلان تخلّف نمود، سلطان فرمود تا اثیر اخسیکتی و جمال اشهری را طلب کردند و ایشان را به عزّ نظر خود منظور گردانید. دولتشاه در تذکره ٔ خود ص 121 آرد: او دانشمندفاضل بوده و در سخنوری مرتبه ٔ اعلی دارد، از اقران امیر خاقانی بوده است . اصلش از ترکستان است از ناحیت اخسیکت من اعمال فرغانه ، اما در عراق عجم و بلاد آذربایجان ساکن شد و حاکم خلخال و ماسوله او را به خود خواند و در آخر عمر در آن دیار بسر برد و اتابک ایلدگز طالب صحبت اثیر بوده ، ملاقات کرد امّا صحبت و ملازمت میسر نشد و ترک و تجریدی تمام داشته و این قصیده را در جواب خاقانی می گوید، مر آن قصیده ٔ خاقانی را که مطلعش این است :
قحط وفاست در بنه ٔ آخرالزمان
هان ای حکیم ، پرده ٔ عزلت بساز هان .
قال اثیرالدین فی الجواب :
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند مراد از پل جهان
عنّین رگی ست دهر مده تاب در کمند
بیوه زنی ست چرخ منه تیر در کمان .
و در تحریض نفس بقناعت و ترک دنیا این دو بیت در ختم قصیده میگوید که :
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تاکی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننگ مدح گفتن خلقانش وارهان .
... ارباب فضل اثیر را در شاعری مسلّم میدارند و بعضی را مدّعا آن است که سخن آن بر سخن خاقانی و انوری فضل داردو بعضی این دعوی را مسلّم نمی دارند، انصاف آن است که هر یک از این سه فاضل را شیوه ای است که دیگر را نیست . اثیر سخن را دانشمندانه میگوید و انوری سلیقه ٔ سخن را خوبتر رعایت میکند و خاقانی از طمطراق لفظ بر همه فضل دارد... و نیز دولتشاه (در ص 80) آرد: فاضل زمان خود اثیرالدین اخسیکتی رحمةاﷲ تعالی علیه معاصرخاقانی بوده و از دیار فرغانه ٔ ترکستان به آرزوی مشاعره ٔ خاقانی آهنگ ملک شروان کرد، در راه بخدمت سلطان السلاطین ارسلان بن طغرل پیوست و ارسلان بن طغرل او را تربیت کلّی کرد و اثیر همواره معارض خاقانی می بوده و سخن خود را بر سخن خاقانی مقدّم میداشته و این قطعه را خاقانی نزد اثیر فرستاد بدین دستور، ﷲ درّ قائله :
خرد خریطه کش خامه ٔ بنان منست
سخن جنیبه برِ خاطر و بیان منست
بکردگار که دور زمان بدید آورد
که دَور دَورِ منست و زمان زمان منست
منم که یوسف عهدم بقحطسال سخن
که میزبان گرسنه دلان زبان منست
بشرق و غرب رود نامه ٔ ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست
ز ژاژخائی هر ابلهی نترسم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران منست
منم به وحی معانی پیمبر شعرا
که معجز سخن امروز در بیان منست
توئی که صاحب قدح منی اگر روزی
به غبن کشته شوی این شرف هم آن منست .(؟)
و اثیرالدین این قطعه درجواب فرستاد:
گره گشای سخن خامه ٔ نوان منست
خزینه دار روان خاطر روان منست
کشید زین من این دیزه ٔ هلال رکاب
از آنکه شهپر روح القدس عنان منست
کنار آستی ِ جان چو بحر پردُر شد
که در ولایت معنی گدای کان منست
من ارسلان شه ِ مُلک ِ قناعتم ، زین روی
جهان ِ قیصر و خان صدیک جهان منست
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان منست
نه من قرین وجودم ؟ سفه بودگفتن
هنوز درعدمست آنکه همقران منست
زمان زمان زمین گستر خردبخش است
محال باشد گفتن ، زمان زمان منست
وگر زبان هنر می سراید این دعوی
بحکم عقل سجل میکنم که آن ِ منست .
و میان اثیر و خاقانی معارضات بسیار است هر دو فاضل و دانشمند و خوشگوی بوده اند. و هم دولتشاه جوهری زرگر شاگرد ادیب صابر را از اقران اثیر میشمارد. (تذکرةالشعراء ص 118). هدایت در مجمع الفصحاءج 1 ص 102 آورده است : گویند بسبب ارادت و اخلاص و خدمت جناب شیخ نجم الدین الکبری بمقامات عالیه رسیده به انزوا و انقطاع در خلخال سکونت گزید تا رحلت یافت وکان ذلک فی سنة 562. هَ .ق . دیوانش دیده شد. بدیعالزمان فروزانفر در سخن و سخنوران ج 2 ص 187 به بعد گوید: نام یا لقب وی اثیرالدین است که در اشعار خود و معاصرینش بیشتر با حذف مضاف الیه استعمال شده و اگر هم نامی جز اثیر داشته بهیچ روی در اشعار و کتب تذکره یاد نشده و این میرساند که وی هم بزمان خود به نام اثیر اشتهار یافته است . اخسیکتی نسبت است به اخسیکت از محال فرغانه که در آنجا متولد گردیده و گاهی هم تنها بهمین نسبت خود را شناسانده و نیز خویش را باعنوان ترکیبی یعنی اثیر اخسیکتی یاد می کند. اثیرالدین شاعری ورزیده طبع و اشعار وی متین است . مایه ٔ طبیعی و استعداد اصلی او به احتمال اغلب مانند شعرای نامور قرن ششم بوده از هیچ یک پایه ای فروتر نداشته ، چنانکه مخترعات لفظی و معنوی او که در حد خود بسیار است ، گواهی میدهد ولی تمایل او بتقلید دیگران که طبع بلندش را پای بند کرده و مسیر فکر و تصوّر او را محدود ساخته وی را از درجه ٔ نخستین در نتیجه ، فروتر آورده و آن فکر توانای گرم رو که چون آفتاب جهانتاب ممکن بود سراپای عالم ادب را بنور خود فرا گیرد، در مدار تقلید محدود گردیده و تنهابپرتو دیگران نورپاشی میکند. او در این روش مانند کسی است که بتقلید طبیعت شاخه گلی از کاغذ رنگین بیاراید یا پیکری از فلز بسازد چنانکه مردم از که و مه دقت صنع و چیره دستی او را تصدیق کنند و به استادیش مسلم دارند لیکن از آن شاخه ٔ گل بوی نشنوند و طراوت نبینند. اثیرالدین همان استاد چابکدست است که با کمال مهارت سبک سنائی و انوری را تقلید میکند ولی آن روح و ملاحت که در سخن سنائی و انوری است دراشعار او موجود نیست و او اگرچه به انوری نمیرسد ، میتوان او را یکی از مقلدان خوب انوری شمرد. چند قصیده هم بطریقه ٔ خاقانی سروده و از عهده برآمده . و او خود را از خاقانی برتر میداند و این گفته از انصاف دور است . اشعار اثیرالدین گذشته از تأثیر معاصرین از فنون لفظی بلاغت هم متأثر است و گویا او را برعایت قوانین این فن میل وافر بوده چنانکه آثار آن در اکثر اشعار وی پیداست و بسیاری هم از ابیات وی بجهت بلاغت پسندیده و رائق است چنانکه بواسطه ٔ همین تکلّف ، قسمتی از آنها پیچیده و سست و کنایات و تشبیهات آن خلاف غرض و نادلپذیر میباشد. همچنان اطلاعات او از ریاضی و فلسفه که میتوان گفت در قسمت اکثر استخوان بندی ادبیات قرن ششم را تشکیل میدهد در فکر وی تأثیر بلیغ داشته و لازم لاینفک اوست و همیشه با وی همراه است تا بدان حد که در تصویر و وصف مناظر طبیعی و مظاهر عشق هم دست از دقّت های فلسفی نکشیده و بر خلاف رویّه و منطق شعرا که باید بواسطه ٔ حسن تصویر، شنوندگان را بعالم خویش واردکنند تا مانند شاعر یا نویسنده بهره برند یا نتیجه گیرند او بجهت دقّت فکر و صنعتهای ادبی ، خواننده را بحیرت عجیب می افکند و از اصل موضوع چندین مرحله دور میسازد. روی هم رفته اگر چه اثیر سخن خود را تالی وحی سماوی می پندارد و انصاف آن است که طبع و فکر او تواناست و بیشتر اشعار وی متین و محکم است و ترکیبات تازه بسیار دارد ولی هم بحکم انصاف و عدالت دلبستگی و فریفتگیش نسبت بفنون بلاغت و معانی باریک وی را ازکمال و مرتبه ٔ بلندتری که ممکن بود بدان دست یابد باز داشته و چندان که اشعارش قوی و جزیل است رونق و آب و لطافت ذوق ندارد. بعضی از تذکره نویسان نوشته اند که او مرید نجم الدین احمدبن عمر خیوقی معروف به نجم الدین کبری مقتول سنه ٔ 618 هَ .ق . بوده و ظاهراً این سخن اصلی ندارد.
سلاطین معاصر: 1 - رکن الدین ارسلان بن طغرل (555 - 571 هَ .ق .) پیش از این که وی بسلطنت رسد ظاهراً اثیر بواسطه انقلاب خراسان بر اثر فتنه ٔ غزان و اختلاف امرای سنجری و پایمال شدن شهرها به عراق گریخته بود و هنگام آن که ارسلان بن طغرل بپایمردی شمس الدین ایلدگز به دارالملک همدان آمد و بتخت نشست اثیر قصیده ای در تهنیت وی سرود و شعر او پسندیده ٔ خاطر شاه افتاد و او را نزدیک ساخت و برکشید و صلت بخشید لیکن شاه دشمنان قوی داشت و گاهی به ابخاز و زمانی به ری میتاخت و همواره گوش فرا شعر نمیتوانست داد و اثیر بی بازپرس و صلت می ماند. دشمنان طعنه میزدند و اثیر شکایت بشاه می برد و شاید سود نمیدید. ناچار عزیمت سفر کرد و نزدیک دو سال از سلطان دور بود. تا باردیگر گویا 569 هَ .ق . به ارسلان راه یافت ، چنانکه بدین سفر و بازگشت ، در قصائد خویش اشاره میکند. اوقاتی که او در همدان بود، بزرگان دولت و رئیس علویان همدان یعنی فخرالدین علاء الدوله عربشاه را نیز می ستودو تنها شاعر خاص شاه نبود. 2 - شمس الدین اتابک اعظم ایلدگز (555 - 568 هَ .ق .) اگرچه پیش از آنکه نام رکن الدین ارسلان بشهریاری برآید وی در ارّان و آذربایجان نفوذی هرچه تمامتر داشت و مسعود و محمد، شهریاران سلجوقی ، در نگهداشت جانب وی اهتمام داشتند. لیکن پس از فرمانفرمائی ارسلان که مادرش زوجه ٔ ایلدگز بود،در تمام بلاد عراق و آذربایجان نافذالامر گردید و معنی سلطنت او را حاصل گشت . اثیرالدین که در عراق میزیست بمدح او قصائد میسرود و نواخت و صلت می یافت و چنانکه از قصائد وی برمی آید دشمنان اثیر خاطر اتابک را بر وی متغیّر ساخته و دستاویزی جسته و او را بکفر متهم ساخته اند و او در معذرت و شکایت قصیده ای سروده وآینه پیش روی کار داشته و صورت حال خود را بر رای اتابک فرانموده است . 3 - اتابک جهان پهلوان نصرت الدین محمدبن ایلدگز (568 - 581 هَ.ق .) که از امیران شاعرنواز و ممدوح بسیاری از شعرا بوده و اثیر در مدح وی و برادرش مظفرالدین قزل ارسلان قصیده ای ساخته و دو برادر را ستوده ولی اتابک جهان پهلوان با رقیب وی مجیرالدین بیلقانی که ذکر وی بیاید عنایت بیش داشته و بدین جهت اثیر کمتر بمدح وی خاطر خویش را مشغول داشته است . 4 - مظفرالدین اتابک قزل ارسلان بن ایلدگز (581 - 587 هَ .ق ). که یک چند فرمانروای آذربایجان بود و آخرالامر دعوی سلطنت کرد و پنج نوبت گرفت و اکثر سخن سرایان عراق و آذربایجان وی را ستوده اند و او اثیر را برغم برادر که مجیر را پرورش میداد، منظور عنایت ساخت و اثیر یک چند مدایح سرود. پس به علت نامعلومی در خانه نشست . حاسدان فرصت غمز یافتند. اتابک رنجید و اثیر بمعذرت برخاست که شاه مرا از خدمت مستغنی کرد و نان پاره بخشید چندان که زبان سپاس نماند و گوشه گیری بدین علت است .
شعرای معاصر: مجیرالدین بیلقانی که با یکدیگر همچشم بوده و بتعریض و تصریح یکدیگر را هجا گفته اند. خاقانی که بروایت دولتشاه ، اثیرالدین بقصد معارضه ٔ وی عزیمت عراق و آذربایجان کرد و اثیر در قصائد خود مقلّد اوست و بر طرز وی میرود و با اینهمه طعنه های سخت به وی زده و یکی از قطعه های او را جواب گفته و دعاوی خاقانی را بخیال خود رد کرده است .
وفات او: مؤلف مجمع الفصحا وفات او را بسال 563 هَ .ق . میداندوغلط است زیرا اثیرالدین تا سال 569 هَ .ق . حیات داشته چنانکه از اشعار او مستفاد است . و مؤلف آتشکده وفات او را به سال 570 هَ .ق . و نویسنده ٔ شاهد صادق سنه ٔ 577 هَ .ق . شمرده و بر بطلان این دو اکنون دلیلی در دست نیست . او راست :
نو کن روش را داستان ، بشکن طلسم باستان
هم روزنامه ٔ این بخوان هم کارنامه ٔ آن بدر
خیز ای عزیز معنوی در ملک سلطان نوی
هر چند کانجا خسروی هم شهر کنعان آی در
دُرّی ، بدریا کن نشب مرغی ، ببستان کن طرب
ماهی ، بگردون آی شب نوری ، ببالا کن سفر
ای خوانده تاریخ قدم در خط محدث کش قلم
وای شاخ عالم را تو نم در بیخ عالم زن تبر
تاکی پریرویان کش بر جیشگه دل کرده خوش
زان پرده ٔ یاقوت فش بنمای درُ بگشای در
ماه تو در مشک بخم ، لعل تو در جزع دژم
شهدیست در آغوش سم ، نفعیست در کام ضرر
فردوس دنیا کوی تو،حورا ز خیل روی تو
در زلف عنبربوی تو، هم شام ساکن هم سحر.

###


در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آشیان توبر شرفه ٔ فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ٔ زمان
در چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
تاکی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آبروی برآئی برای نان
دوران مخرّقه است چه فصل و چه انتساب
طوفان آفتست چه بام و چه ناودان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره چو گل متاب سر از تاب امتحان .

###


آن را که چارگوشه ٔ عزلت میسّر است
گو نوبه پنج کن که شه هفت کشور است
چون کاهلان بسبزه ٔ گردون فرومیای
کین سبزه زار اگرچه شکفته ست بی بر است
کام طمع بعالم صورت چه خوش کنی
کین نقش شکّر است نه معنی شکّر است
در قرص مهر و گرده ٔ مه منگر و بدانک
بی این همه صداع ، دو نانی میسّر است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کو در طواف کعبه ٔ همّت مجاور است
گفت آفت سر است و خموشی هلاک سر
در اختیار زین دو یکی ، تن مخیّر است .

###


تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
از پی تجدید آئین ملوک باستان
مجلسی چون خلد فرمودی بخوبی بی نظیر
خاک صحن و آتش جامش بغارت میدهد
هر زمانی رخت آب سدره و باد سدیر
زخمه ٔ منقارشکل مطربش تلقین کند
بلبلان باغ را ترکیب اوزان صفیر
ز آتش منقل هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنةالفردوس دارد در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشی
از طربناکی و بی باکی حباب زودمیر.

###


آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
من اگر بی دل و یارم ، سهل است
چون درین حادثه دل با یار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز بحال زار است .

###


آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدینسان خدمتی نازک بود بر سر نویس .

###


هر شبی قندیل زراندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق های نثار ابر طاس سرنگون
موکب اقبال گل را گوهرافشان میکند
لاله را آتش زده بر سر زگال اندر کنار
با دو روز عمر تدبیر زمستان میکند.

###


ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
چون مار ز خاک طعمه کن بنشین
لشکر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی عرعر
بندیش ز خاکساری همّت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
درّاعه کبود، همچو نیلوفر.

###


صدر و گاه فلک جاه تهی ماند ز ماه
جگر شب رخ خورشید براندود ز آه
وای کان غنچه ٔنوزاد فروریخت ز بار
آه کان خسرو نوعهد درافتاد ز گاه
گرد وحشت که فشانده ست بر آن دست چو ابر
ابر ظلمت که کشیده ست در آن روی چو ماه
این نه دزدی است که از وی بجهد کس بجزع
وین نه بحریست که از وی گذرد کس به شناه .
شاه مرصّع کند قراب ولیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم بجان یافت خلقت ارچه بصورت
کسوت ارواح گشت صدره ٔ اجسام
از پف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است به اتمام .

###


جان را هوس نظاره ٔ رویت
بر غرفه ٔ چشم تازد از زندان
زی مجلس تو چو تحفه ای آرم
دل میگوید که بر طبق نِه جان .

###


هر که دست آویز او طرف کمند زلف تست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکند.

###


مطرب ، سماع برکش و ساقی ، شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
زاری و یارب از پی ِ روزی دگر بنه
امروز گوش هوش ببانگ رباب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی ست خوش درای
دردی نه شرط عاشق صافیست ناب ده .

###


نمیتوان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گل شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ٔچو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
ببزم گیتی منشین و گرنه ساغروار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
بدام مرگ برآویخت صد هزاران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
کجا شد آنکه خدنگش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید.

###


گرمایه گیرد از رخت ای دلبر، آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل بر آفتاب
مانده ست جمله دیده ازین منظر بلند
هر روز در نظاره ٔ آن منظر بلند.

###


سرو در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه
حرقه ٔ درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملّمع کند از عودی آه
چون تتق برفکنی نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الا به شناه
تا نمازی نشود دیده ٔ من بنده به اشک
هیچ دستور نباشد که کنم در تو نگاه
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه .

###


گه بر اطراف چمن غلطد بپهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی یاسمن
عودسوز لاله ها را مشک تبت در کنار
عودساز بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره کرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه ،روی می فام سمن
بر ده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لگن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاوسان بستانی هزارآوا و من
چرم خرطبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره ٔ طاوس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی خلعه وادان از کفن
حمله رویاروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز وانگه سحرکاری پرده در
درگه فردوس وانگه عنکبوتی پرده تن !

###


کریم طبعا بر ساحل توانائی
بکن هر آنچه بغرقاب عجز نتوانی
همای همّتی ویرانه ٔ فلک بگذار
که بوم شوم کند کدخدای ویرانی
هنوز دستگهت یک دو مشت خاک بود
هرانگهی که مسلّم کنی جهانبانی
محک ّ نقد برون کن که سخت نزدیک است
عیار ملک سلیمان بفقر سلطانی
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکو مرد آبی و نانی
بمال فانی در عمر ذکر باقی خر
که تا بذکر پس از عمر جاودان مانی .

###


خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پرده ٔ قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخنده ٔ تباشیر
سرحان سحر قضیب دنبال
در قوسه ٔ چرخ راند چون تیر
اوتار زبانهای اوتار
بر چنگ افق کشید تقدیر
پس دست زنان خروس قوال
آهنگ بلند کرد بر زیر
من نیم غنوده نیم بیدار
کامد نفس شمال شبگیر
سرد و تر و خوش مزاجی او را
همچون دم غمگنان بتأثیر
برخاستمش بپای حرمت
بر دست نهاده دست توقیر
جانم به زبان عذر گویا
کای عکس نمای چرخ تدویر
ای هفت زمین ز تو بنزهت
وای هشت جنان ز تو بتشویر
راغ از تو پر از متاع خرخیز
باغ از تو پر از نگار کشمیر
آیا خبر از کجات پرسم
گفت از در خسرو جهانگیر.

###


خداوندا در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده فرهی را
بفرخ فال می خور تا مغنّی
دهد بالا سماع خرگهی را
ز اول منزل دل تا در لهو
مدان چون می رفیقی همرهی را.

###


خورشید بامداد نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه می چشی .

###


بر خوانچه ٔ مینای فلک خود همه قرصی است
وان هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
هر لحظه جوانی بکشد عالم اگرچند
جز بر سر پیران اثر گرد وغانیست
آسایش و سیمرغ دو نامست که معنیش
یا هست و در ادراک نمیآید و یا نیست
خاکیست میان خانه ٔ افلاک ولیکن
چندانکه ببندد ره سیلاب بلا نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل واﷲکه مرا نیست
الحق گهر سخت ثمین است امان ، لیک
افسوس که بر صفحه ٔ شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بدمهر بگردان
کآنجا که جمال است علی القطع وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون شده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمیست
کو را بچنین آب و هوا نشوونما نیست .

###


ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی ، میسوز و میگداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه جمال وصل نه آخر تو دیده ای
یاری بباد داده ای ارنه چرا چو من
بدرنگ و اشکبار و نزار و خمیده ای
آنرا که نور دیده گمان برده ای تو خود
دائم در آب دیده از آن نور دیده ای
مرغی چنین شگرف که در حدخود توئی
پروانه را به هم نفسی چون گزیده ای
آری تو خود چو از مگسی زاده ای به اصل
امروز نیز با مگسی آرمیده ای .

###


ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
هر شب از بحر خیالت مردم چشمم به اشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده .

###


امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن از حدیث فردا مندیش
و آن روز که چشم برکنی ای درویش
در رحمت او نگر نه در کرده ٔ خویش .

###


سودای میان تهی ز دل بیرون کن
از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
استاد تو عشقست بدانجاچو رسی
او خود به زبان حال گوید چون کن .

###


ایزد دلکی مهرفزایت بدهاد
زین به نظری به این گدایت بدهاد
خوبی وخوشی و دلفریبی و جمال
داری همه جز وفا، خدایت بدهاد.

###


ای مرهم هر سینه ٔ مجروح لب تو
فرسوده قدمهای دلم در طلب تو
گم کرد سر رشته ٔ تدبیر دلم باز
در طُرّه ٔ سرگم شده ٔ بُلعَجَب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا بر طرف روز پدید است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمه ٔ حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهان شد لقب تو
ای حور پریزاده برین حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسب تو
درساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.

###


شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما چو گهربارگشت ، مهر عقیق
لبت بخنده ٔ خوش بر دُر خوشاب شکست
کباب دید دل ریش ما بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
بناشناخته این در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست .

###


بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهره ٔ جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقدهای جواهر و اعراض
از دل ِ کان ِ کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه ٔ مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصّع کرد
چون جواهر ز بند کان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت (؟)
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی اِنس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی ازجزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جَوزا را
کمر سیم از میان بگشاد.

###


بخدائی که رخت عزّت او
در سرای کهن نمی گنجد
از عدم ذره بی اجازت او
در خم کاف ِ کُن نمی گنجد
کانچه اندر ضمیر شوق منست
در دهان سخن نمی گنجد.

###


ز میان ببرد ناگه دل من ، بتی شکرلب
به دو رخ برادر مه به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکّرینش ز در و گهر مرکب
قدم نظر شکسته ، رخش از فروغ بی حد
گذر سخن ببسته ، دهنش ز تنگی لب
دو هزار جان تشنه نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی شده روی و چاه غبغب
شده کیسه دار دلها لبش از طویله ٔ دُر
زده کاروان جانها مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی برخش نگاه کردم
دل از این نشست در خون ، من از آن نگاه در تب
چو سؤال بوسه کردم بکرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی فَاذا فَرغت َ فَانصب .

###


یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ٔمن هرگز گوش
نزنم یک نفس از غصه ٔ تو هرگز شاد
یاوری نیست که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمش مرساد
گفتی ار فاش کنی عشق پری جان نبری
نبرم خود نبرم حسن تو جاوید ز یاد
گر غرض خون منست از سر، اینک سر و طشت
ورنه این طشت سه سال است که از بام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم با کی نیست
همه سرسبزی کمتر سگ دربان تو باد
عاقبت خواستی از من خَیراﷲ جَزاک
او همان شب بعدم رفت که حسن تو بزاد
گله ٔ وصل توبا هجر تو می گفتم دوش
که ستد عمر وز او هیچ بجز غم نگشاد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذار ز یاد
عشق ما مظلمه ٔ کس بقیامت نبرد
که ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد.

###


ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ٔ هندوی تو
کرد خلقی را چو غنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو.

###


خدمت جهّال کم کنم که فزونست
پایه ٔ نطقم ز قدّ کوته افهام .
ترجمه مقاله